مثل بازی، مثل رقص


این همه سال توی بیمارستان، چندبار قطع امید. مردن، زندگی و باز مردن و زنده شدن. حالا پرستار می‌آید و ملافه‌های سفید را گوشة تخت می‌گذارد. پهن نمی‌کند عجیب است. بعد از این همه سال که ملافه‌های سفید را هر روز توی یک ساعت خاص عوض می‌کنند، این همه سال که مجبوری توی یک ساعت خاص از روی تخت کنار بروی تا این ملافه‌های سفید را پهن کنند، حالا فقط می‌گذارد گوشة تخت. لبخندی می‌زند. می‌گوید: شما هم مرخص شدید. عادت کرده بودیم به شما.

در این چند سال چند اتاق مختلف داشته‌ام. دو سال است که توی این اتاقم. 4 پرستار مختلف و دو سر پرستار. چهارچوب این پنجره هم سه بار رنگ خورده است. روی خوردگی چوبها را با رنگ آبی پوشانده‌اند. خانه‌های پشت پنجره موقع آمدنم نیمساز بودند. حالا کامل شده‌اند با سنگ سفید و پنجره‌های بزرگ و آدمها. آدمهایی که یکی یکی آمدند و توی آنها نشستند. یکی از آنها زن مو بلندی است که وقتی پنجره‌ها را باز می‌کند می‌بینم. پنجره‌ها را که باز می‌کند می‌رود گوشه اتاق و روی چیزی می‌نشیند. نمی‌بینم. ممکن است تخت و یا صندلی باشد. صورتش معلوم نیست. به یلدا گفتم با خودش یک دوربین بیاورد. خندید و گفت: می‌خواهی خانه‌های مردم را دید بزنی.

دوربین را که آورد، پنجره را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. گفت: کدام خانه است؟

خانه را نشانش دادم. دوربین را جلوی چشمهایش گرفت. گفت: پنجره‌هایش بسته است، و دوربین را گذاشت روی تخت .

پنجره‌ها را که باز می‌کرد می‌رفت می‌نشست گوشه‌ای. دستهایش را دو طرف سرش می‌گذاشت و سرش را پایین می‌گرفت. شاید به آهنگی، چیزی گوش می‌داد. گاهی هم تا کنار پنجره می‌آمد و سرش را بیرون می‌آورد و جایی را نگاه می‌کرد و بعد معلوم نمی‌شد تا اینکه دوباره می‌نشست گوشه‌ای و سرش را بین دستهایش می‌گرفت. صورتش گرد بود با چشمهای ریز.

امروز مرخص می‌شوم. یلدا زنگ زده و گفته که می‌آید. خانه چیزی است که دیگر درک درستی از آن ندارم. چیزی که سالها نداشته‌ام. تنها چیزی که باقی مانده مجموعه‌ای است از خاطرات کوتاه و گذرا. یک کتابخانه کتاب و یک سه‌تار با بدنه قهوه‌ای. همیشه سعی کرده‌ام که مفهوم خانه را از توی ذهنم حذف کنم اما حالا میل عجیبی به دیدن چیزهایی دارم که یک زمانی داشته‌ام. مثل میل دیدن رؤیایی که سالها پیش دیده باشم.

چهارچوب آبی پنجره خیس شده. بلند می‌شوم و پنجره را باز می‌کنم. صدای برخورد باران را روی یک سطح فلزی می‌شنوم که نمی‌بینم. پنجره را باز می‌گذارم و برمی‌گردم روی تخت می‌نشینم. قطره‌ها با بادی که می‌آید توی هوا موج می‌خورند. باز بلند می‌شوم و چراغ را خاموش می‌کنم. می‌خواهم قطره‌های باران را ببینم با نورهایی که توی آنها منعکس می‌شود.

می‌بینم که زن پنجره اتاقش را باز کرده و سرش را بیرون گرفته . بعد فقط دستهایش می‌مانند که بیرون از چهارچوب پنجره نگه داشته. می‌رود و گوشه اتاقش می‌نشیند. انگار که به بیرون خیره شده باشد تکان نمی‌خورد. گاهی این کار را می‌کند. حالا بلند می‌شود و توی اتاق قدم می‌زند. هر چند قدم که برمی‌دارد از چهارچوب پنجره می‌رود که دیگر نمی‌توانم ببینم، بعد دوباره برمی‌گردد. پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه میدهد و سرش را پایین می گیرد . تکان نمی‌خورد. حالا چراغ خاموش می‌شود. حس می‌کنم که توی تاریکی ایستاده و سرش را بین دستهایش می‌گیرد. چیزی توی تاریکی تکان نمی‌خورد. ساکن و سنگین است. دوباره قطره‌های باران می‌مانند که توی نور خیابان شفاف‌تر شده‌اند. روی تخت دراز می‌کشم و منتظر یلدا می‌مانم خیلی طول می‌کشد تا بیاید. مثل همیشه در را آرام پشت سرش می‌بندد. چراغ را روشن می‌کند. بعد هم پنجره را می‌بندد. می‌گوید: با بیمارستان تسویه حساب کردم. در کمد را باز می‌کند و وسایل باقی مانده‌ام را برمی‌دارد و توی ساک می‌ریزد. می‌گویم: خیلی سال شد. دستش را به موهایش می‌کشد و می‌گوید: خیلی طول کشید. از روی تخت بلند می‌شوم و کفشهایم را می‌پوشم. از اتاق بیرون می‌رویم. یکی از پرستارها جلو می‌آیدو لبخندی میزند: خدا را شکر که دیگر تمام شد. امیدوار هیچوقت برنگردید. دستهایش را دور گردن یلدا حلقه می‌کند و صورتش را می‌بوسد.

: هر چند، دلمان برایت تنگ می‌شود. عادت کرده بودیم به شما.

سرپرستار از انتهای راهرو دستش را تکان می‌دهد. بعد گوشی تلفن را به سرش می‌چسباند. من هم سرم را تکان می‌دهم. تا انتهای راهرو می‌رویم. یکی از مستخدمها سنگهای راهرو را پاک می‌کند. سرش را بالا نمی‌کند. از کنارش رد می‌شویم. از بیمارستان که بیرون می‌رویم باران توی صورتم می‌خورد. چراغها به ردیف روشنند. می‌گوید: چند روز است همین طور می‌بارد. انگار تمام شدنی نیست. از کنار نرده‌ها می‌گذریم. دستش را روی صورتش می‌کشد. روسری‌اش به موهایش چسبیده. در ماشین را باز می‌کند و ساک را می‌اندازد روی صندلی عقب. می‌گوید: خودم رانندگی می‌کنم. می‌رود و روی صندلی ماشین می‌نشیند. من هم می‌نشینم. آب گل‌آلود از توی جوبها بیرون زده و کف خیابان پخش شده. گره روسری‌اش را باز می‌کند و دستش را دور گردنش می‌کشد.

می‌گوید: نمی‌ترسی؟

: کمی‌سخت است.

پشت ردیف ماشینها می‌مانیم. دستش از را روی دنده بر می‌دارد و موهایش را زیر روسری می‌کند می‌گویم: تو که رانندگی نمی‌کردی؟

می‌پیچد توی یک خیابان دیگر. می‌افتد توی آب جمع شده کنار خیابان. کسی با صدای بلند چیزی می‌گوید. برمی‌گردم تا ببینم. شیشه‌ها بخار گرفته‌اند. نمی‌شود دید.

: آدم عادت می‌کند. مثل خیلی چیزهای دیگر.

با کف دست بخار شیشه را پاک می‌کند.

:خیلی چیزها مثل سابق نیست. بعد از مردن پدرت

می‌گویم: بعد از مردن پدر چی؟

دنده را عوض می‌کند.

: چرا عصبانی می‌شوی؟

: عصبانی نیستم.

می‌خندد.

: باید عادت کنی. سخت نگیر.

: همه فکر می‌کردند کارم تمام است.

منتظرمیماند تا چراغ سبز شود.لبخندش از توی صورتش میرود.

: شاید. مخصوصاً بعد از مردن پدرت.

سرش را تکان می‌دهد و به من نگاه می‌کند.

: به این چیزها فکر نکن، مشکلی را حل نمی‌کند. کسی این وسط مقصر نیست.

می‌گویم: تو چرا ماندی؟

دوباره می‌خندد.

سرم را پایین می‌گیرم. این‌طور راحت‌ترم. این چیزها روح آدم را می‌خورد. توی این چند سال خودم را به این چیزها عادت داده‌ام.

می‌گوید: خودت همه چیز را می‌بینی. مجبوری که چیزهایی را قبول کنی.

دنده را عوض می‌کند. می‌پیچد توی خیابانی که آشنانیست.

: از کدام طرف می‌روی؟

: تو مسیرها را نمی‌شناسی. خیلی عوض شده‌اند.

رادیو را روشن می‌کند و صدایش را زیاد می‌کند.

: ناراحت که نمی‌شوی؟

می‌گویم: نه، مهم نیست.

چشمهایش را به جاده می‌دوزد و تکان نمی‌خورد. مدتی ساکت می‌ماند.

: باید خانه خواهرت بمانی.

از شیشه کناری بیرون را نگاه می‌کنم. کسی در خانه‌ای را باز می‌کند و بیرون می‌آید. سیگاری توی دستش است. یک لحظه خیره می‌شود به ما. بعد نمی‌ماند.

: تا جای تازه‌ای پیدا کنم مجبوری آنجا بمانی. خانة قبلی از دستمان رفت. مجبور شدم بفروشمش. زیاد طول نمی‌کشد. درستش می‌کنم.

ماشین را نگه می‌دارد. پیاده می‌شود و زنگ خانه را فشار می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوم. خواهرم در را باز می‌کند و توی چهارچوب در می‌ماند. از آخرین باری که دیدمش چروکیده‌تر شده. صورتش هیچ حالتی ندارد فقط گاهی پلکهایش از برخورد قطره‌های باران تکانی می‌خورد. لبهایش کشیده‌ می‌شوند، انگار که بخواهد بخندد. شوهرش هم پشت سرش پیدا می‌شود. جلو می‌آید و دستهایم را فشار می‌دهد. می‌گوید: خوش آمدی. انگار که از چیزی دست پاچه شده باشد روبرویم ایستاده و دستهایم را تکان می‌دهد. یلدا مرا می‌کشد طرف در. خواهرم می‌گوید: خوش آمدی و از جلوی در کنار می‌رود. می‌رویم توی خانه. مرا می‌برد توی اولین اتاق کنار در. روی تخت یک ملافه سفید کشیده‌اند و پنجره بالای تخت را باز گذاشته ‌اند. خواهرم می‌رود تا پنجره را ببندد.

: نبند، این طور راحت‌ترم.

یلدا وسط اتاق ایستاده. ساک وسایلم توی دستش است. خواهرم ساک را از دستش می‌گیرد و توی کمد کنار تخت می‌گذارد.

: خوشحالم که برگشتی.

بعد دستش را به چشمهایش می‌مالد. چشمهایش قرمز شده‌اند. انگار که گریه کرده باشد. می‌گوید: باید ببخشی که این سال آخری نیامدیم بیمارستان می‌دانی که .

سرم را تکان می‌دهم.

: مهم نیست. خودت را ناراحت نکن.

کناره پلکش آرام می‌پرد. می‌گوید: چیزی اگر خواستی خبر کن.

بیرون می‌رود و در اتاق را پشت سرش می‌بندد.

یلدا می‌رود و گوشه تخت می‌نشیند.

: آن وقتها این اتاق مال پدر بود. یادت هست.

بعدسرش را تکان می‌دهد.

: امیدوارم زیاد طول نکشد.

: همینجا مرد؟

: همینجا بود. این اواخر انگار کوچکتر شده بود. نمی‌توانست حرکت کند

بعد سرش را تکانی میدهد و نفس عمیقی میکشد‌ : من باید بروم. کارها درست شد میایم سراغت.

از روی تخت بلند می‌شود.دوباره می‌گوید: پدرت که بود، اینجا شلوغ‌تر بود. بعد گره روسری‌اش را محکم می‌کند و می‌رود. قبل از اینکه از در بیرون برود برمی‌گردد و دستش را توی هوا تکان می‌دهد.

می‌روم کنار پنجره. دستهایم را بیرون می‌برم. باران نمی‌بارد. روی تخت می‌نشینم. لباسهایم را از توی ساک بیرون می‌کشم و روی تخت می‌اندازم. هیچ چیز به دیوارها آویزان نیست. مثل تابلو و یا ساعت و یا هرچیز دیگر. چهار دیوار سفید با یک در. سرم را روی متکا می‌گذارم و یک پایم را روی لباسها می‌اندازم. یک پایم را هم روی زمین می‌گذارم. این نوع خوابیدن را دوست دارم. توی ذهنم دنبال چیزهایی می‌گردم که مرا به این اتاق وصل می‌کند. پدر خم می‌شود و چیزی را از زیر تخت بیرون می‌کشد.چیزی را که نمی‌بینم. بیشتر می‌گردم. از بیرون پنجره صداهایی را می‌شنوم. صداهایی که مفهوم نیست. مثل همهمه. مثل بازی کردن بچه‌ها و یا گذشتن چند نفر از توی کوچه. بو هم هست. مثل بوی آب پاشیدن روی خاک و صدای کشدار پرواز مگسها و بعد پدر دوباره خم می‌شود تا چیزی را از زیر تخت بیرون بکشد. باورم نمی‌شود که فقط همین یک تصویر توی ذهنم باشد. باید چیزهای دیگری را هم پیدا کرد. حالا صدای در زدن می‌آید. دوباره تکرار می‌شود. کسی پشت در است که توی اتاق نمی‌آید. چشمهایم را باز می‌کنم.

: بیا تو.

خواهرم در را باز می‌کند. چادرش را برداشته و موهایش روی شانه‌اش ریخته. این طور جوان‌تر به نظر می‌رسد.

: نمی‌آیی کنار ما بنشینی؟

سرم را تکان می‌دهم.

: می‌آیم. همین حالا می‌آیم.

لبخند می‌زند و چند قدم جلو می‌آید. پشتش را به دیوار تکیه می‌دهد.

: پدر همینجا می‌خوابید. یادت هست؟

سرم را تکان می‌دهم.دوباره می‌گوید: سردت نیست؟

: نه، راحتم.

: راجع به نیامدنمان به بیمارستان فقط

: گفتم که، مهم نیست. خودت را ناراحت نکن

: ظهرها که پدر می‌خوابید کسی جرأت نداشت توی این اتاق بیاید. یادت هست؟

چشمهایم را می‌بندم. خودم را مجسم می‌کنم که پشت در اتاق ایستاده‌ام و جرات ندارم تو بیایم. هیچ چیز نیست. نه تصویری، نه صدایی. همه چیز ساکت است.

: این مدت برای همه ما سخت بود. خیلی طول کشید.

: برای من هم خیلی طول کشید.

: آنجا چه طور بود؟

: بد نبود.

سرش را پایین می‌اندازدوبه زمین نگاه میکند: باید ببخشی.

شوهر خواهرم در را باز می‌کند و توی اتاق می‌آید.

: پس چرا نمی‌آیید؟

خواهرم می‌گوید: یلدا همیشه می‌آمد؟

: می‌آمد.

: گفت که همه چیز را فروخته؟

: امروز گفت.

: جدا شدنش را هم گفته؟

برمیگردم وبه شوهر خواهرم نگاه می‌کنم.

: یعنی چه؟

: یعنی نگفته؟

شوهر خواهرم می‌گوید: هوس خانه را نکرده بودی؟

خواهرم سرش را تکان می‌دهد.

: باید می‌گفت. همان پارسال جدا شد.

: یلدا؟

شوهر خواهرم می‌گوید: بعداً هم می‌شود صحبت کرد.

می‌گویم: خب؟

: ما همه موافق بودیم. به خوب شدنت امیدی نبود.

: نگفته بود.

: باید می‌گفت.

: پس چرا بیمارستان می‌آمد؟

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.

: بهتر بود این کار را نمی‌کرد. خیلی بهتر بود.

بعدچشمهایش را به سقف می‌دوزد.

: مطمئن نیستم دوباره برگردد.

: یلدا؟

: یلدا. فکر نمی‌کنم برگردد. گفتم که، همه چیز را فروخته. سهم تو را هم کنار گذاشته.

شوهر خواهرم می‌گوید: بهتر است تمامش کنیم. بعداً هم وقت هست.

خواهرم با دست صورتش را می‌پوشاندو نفس عمیقی می کشد.

: همه خسته شده‌ایم. یلدا هم خسته شده. از این انتظار طولانی خسته شده ایم.

صدایش می‌لرزد. انگار گریه می‌کند که نمی‌بینم.

: می‌دانی چند سال است. عادت کرده بودیم. به همه چیز عادت کرده‌ بودیم.

سرش را بلند می‌کند و دستش را به چشمهایش می‌کشد.

:نمی دانم دست خودم نیست.

بعد از اتاق بیرون می‌رود.

شوهر خواهرم می‌گوید: ناراحت نشو، می‌دانی .

اما حرفش را تمام نمیکند . چند لحظه ساکت میماند ، بعد میگوید‌:

کمی‌از وسایلت باقی مانده. توی انبار. بعد از فروختن خانه آورد و گذاشت اینجا. یلدا را می‌گویم. البته چیز زیادی نیست. خیلی‌ها را نیاورده. همانجا گذاشته تا بماند. می‌خواهی ببینی؟

: نه، بعداً نگاه می‌کنم.

: خودت را ناراحت نکن.

: آن سه تار قهوه‌ای یادت هست؟

: کدام؟

: بین وسایلی که آورده نیست؟

: من که چیزی ندیدم. حتماً نیاورده. گذاشته همانجا بماند.

روی پاهایش جابه‌جامی‌شود. لبخندی می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود.

از روی تخت بلند می‌شوم. لباسهایم را توی ساک می‌ریزم. ساک را بر می‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. شوهر خواهرم از پشت سرم می‌گوید: کجا؟

از خانه بیرون می‌روم. هوا سرد است. از دهانم بخار بیرون می‌زند. به سر خیابان که می‌رسم ساک را توی دستم جابجا می‌کنم. دستم را بلند می‌کنم و می‌گویم: بیمارستان.

نمی‌ایستد. ساک را روی زمین می‌گذارم و دستهایم را به هم می‌مالم.

یکی دیگر رد می‌شود. می‌افتد توی آب بیرون زده از جوب. پاهایم خیس می‌شود. جلوتر دونفر زیر چتری ایستاده‌اند و سرشان معلوم نیست.

: بیمارستان.

می‌ایستد. در ماشین را باز می‌کنم.

می پرسد: کجا؟

: بیمارستان.

سرش را تکان می‌دهد.

جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده می‌شوم. از کنارة نرده‌ها می‌روم تا به کوچة پشت بیمارستان می‌رسم. این خانه‌ها را می‌شناسم. سنگهای مرمر سفید با پنجره‌های بزرگ. از جلویشان می‌گذرم. صدای حرف زدن می‌آید با بوی غذا. توی یکی از خانه‌ها کسی آواز می‌خواند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. حالا می‌ایستم. ساک را زمین می‌گذارم و دستهایم را به هم می‌مالم. سرم را بالا می‌گیرم. پنجره‌ها بسته است. پشتم را به دیوار می‌چسبانم و باران را نگاه می‌کنم. کسی از انتهای کوچه می‌آید. به جلوی من که می‌رسد زیر چشمی‌نگاهی‌می‌کند. می‌ایستد. انگار که بخواهد چیزی بگوید، روی پاهایش تکانی می‌خورد و می‌رود. دوباره بالا را نگاه می‌کنم. دودست از پنجره بیرون آمده‌اند. رو به آسمان. دستها توی هوا حرکت می‌کنند. روی یک مسیر دایره‌وار. مثل بازی. مثل رقص. حالا قطره‌ها از پشت دستها روی زمین می‌افتند.

نظرات 3 + ارسال نظر
فرشته دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:14 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

به نظرم همه چی ناقصه.اولا اینکه واقعا کسی چند سال توی بیمارستان میمونه؟میدونم آدمایی که به زنده موندنشون مشکوکن مرخص میکنن.یا حداقل چند تا بیمارستان عوض میکنن یا هی می ان خونه و بر میگردن.نمیدونم من نشنیدم کسی تو ایران سالها تو بیمارستان باشه.سالهل!!حالا فرض کن بوده خب؟ فضا و حس و حال اون آدم حس و حال چند سال نیست مثل ۲ یا ۳ ماه میمونه.اگه این یه داستان خارجی بود می گفتم خب روابط اونا این شکلیه اما این رابطه ها این جور سرد و ...ایرانی نیست. یعنی دوستی فامیلی...یعنی وقتی بر میگرده خونه انگار هیچکس منتظرش نیست.می تونم درک کنم که خوشحال نباشن اما باید ادای خوشحالی رو در بیارن.آدما کارکرد خاصی پیدا نمی کنن نه پدر نه خواهر نه زن پشت پنجره و نه خواهر. و....و اینکه چرا یلدا که به نظر زن بدی نیست به مرد چیزی نگفته بود. چرا؟ و چطور مرد مدتها قبل از مرخص شدنش نمیدونست.به هر حال حتما بهش گفته می شده که مثلا یک ماه دیگه یا چند روز دیگه مرخص می شی.ها؟ببخشید که اینقدر پراکنده گویی کردم.خلاصه حرفام اینه که پیرنگ داستانت مشکل اساسی داره.موضوع خوبه و مرد رو خوب ساختی اما مشکل چون و چرایی اش حل نشده.

علی اکبر کرمانی سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:59 ق.ظ http://kermanialiakbar.blogspot.com

سلام دوست من . این فرشته بال دارد و همه جا جلوتر ازمن است . خدا کند همیشه جلو باشد . دوست من ُ من عادت دارم وقتی یک روزنامه را می خرم از ب بسمالله تیای تمت همه را بخوانم و انچه را که نوشته بودی خواندم . تا اخر . همانطور که فرشته نوشته قصه های تو کامل نیستند . چیزی از آن ها در ذهن خودت جا می ماند . چیزی که باید بنویسی اش . چون خودت می دانی و فضا و موضوع برایت کاملا روشن است فکر می کنی دیگران هم همه ی ان چیز ها را می دانند . خیلی زیاده گویی داری . اما قلم خوب و دلنشینی داری و موضوع ها بکر ند . به نظر من نیاز به یک باز نویسی مجدد دارند و تو هم که ... خسته نباشی و همیشه موفق باشی

تینا سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:06 ب.ظ http://www.laaf.persianblog.com

سلام پیمان جان
نمیدونم چرا بعضیا اینقدر سخت میگیرن و واسه بعضی از مسایل که زیاد ارزش فکر کردن نداره از مسیر اصلی داستان خارج میشن مثلا اصلا مهم نیست که داستان تو با سیستم بیمارستانای ما مطابقت داره یا نه؟
به هر حال بازم مثل دفعه ی قبل من تحت تاثیر داستانت قرار گرفتم با این تفاوت که ایندفعه میدونستم داستانه ولی بازم موقع خوندنش بغض کردم . احساس تمام شخصیتاتو لمس میکردم و به همشون حق میدادم حتی یلدا .
و اون لحظه از داستانتو که پسره داشت خاطره ی خواب ظهر پدرشو یاد میاورد خیلی دوست دارم واقعا خوب تصویر شده بود.
و در کل پیام داستانت منو یاد کتاب یک عاشقانه ی ارام نادر ابراهیمی انداخت که توش از عادت در زندگی بد گفته بود ولی اینجا عادت کار را برای ادامه ی زندگی ی شخصیت داستانت راحت کرده....
راستی اگه پژمانو دیدی سلام گرم منو بهش برسون من که دیگه آنلاین نمی بینمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد