آزار

ببخشید که اینقدر تند تند داستانها رو میذارم توی وبلاگ . برای این کارم دلیلی دارم که بعدا متوجه میشین . اگه کسی داستانهای قبلی رو نخونده  (اگه حال و حوصله داشت) لطف کنه و بخونه . 



آزار

«شما مرا نمی‌شناسید. بهتر است هیچوقت هم نشناسید. این تنها نامه‌ای است که بعد از چهار سال برای شما می‌نویسم.

از این به بعد من توی تمام زندگیتان خواهم بود. توی خواب و بیداری. توی هر زمان و یا جایی که باشید، حتی توی نفس کشیدنتان و هروقت که خواستید مینا را فراموش کنید. دیگر نامه‌ای در کار نخواهد بود. از این به بعد من همه جا خواهم بود.

نمی‌دانم بار گناه کدامتان سنگین‌تر است یا اینکه کدامتان مقصرترید. این چیزها را نمی‌دانم. اهمیتی هم ندارد. ولی وقتی که میبینم مثل آدمهای عادی زندگی می‌کنید عذاب می‌کشم. این بی‌خیالی شما مرا ناراحت می‌کند. شاید هم فقط ادای بی‌خیال بودن را در می‌آورید. نمی‌‌دانم. نمی‌دانم تا کی می‌توانید خودتان را تحمل کنید. شما نباید مثل آدمهای عادی زندگی کنید. مثل آدمهای عادی راه بروید، نفس بکشید. این زندگی را فراموش کنید. شما باید طوری زندگی کنید که من می‌خواهم. شما باید عذاب بکشید. هر روز، هر ساعت و هر لحظه. از این به بعد مینا دوباره زنده می‌شود. با همان طناب دار دور گردنش و با همان چشمها. همة ما دوباره مینا را خواهیم دید.

از وقتی که آن پیرزن مرده، انتظار می‌کشم. به خاطر خودم و مینا. شما حتماً خواهید آمد. مطمئنم. همة ما دوباره دور هم جمع می‌شویم. شما نمی‌توانید از این ارثیه بگذرید. حتماً خواهید آمد. هر سه نفرتان. همة ما دوباره با هم خواهیم بود و دیگر هیچ نامه‌ای در کار نخواهد بود.»

شهریار خودش را روی صندلی تکان می‌دهد. سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: برای من هم یکی آمده. قبل از اینکه داوود تلفن بزند و بگوید که عمه مرده. بر پدرش لعنت. دقیقاً همین مزخرفات را نوشته.

داوود دستش را روی چشمهایش فشار می‌دهد و خودش را روی صندلی یله می‌کند: باورم نمی‌شود. باید کار یک روانی باشد.

فرهاد پوزخندی می‌زند و می‌گوید: یک آدم روانی. بله. حتماً باید کار یک روانی باشد. بعد با صدای بلند می‌خندد. دستش را جلوی دهنش می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: من هم یکی دارم. از همین نامه‌ها. برای هر سه نفرمان فرستاده. روانی است. باید روانی باشد. خنده‌اش یکدفعه قطع می‌شود دستش را روی لبهایش می‌کشد و می‌گوید: هر سه نفرمان را می‌شناسد. مینا را هم می‌شناسد. داوود از سر جایش بلند می‌شود. نامه را از روی میز برمی‌دارد و پاره می‌کند. بعد تکه‌های کاغذ را آنقدر ریز می‌کند تا تمام مشتش پر از خورده‌های کاغذ شود. می‌رود طرف پنجره و قفل آن را باز می‌کند. مشتش را بیرون از پنجره باز می‌کند و خورده‌های کاغذ را بیرون می‌ریزد. تکه‌های کاغذ از هم جدا می‌شوند و توی هوا دور خودشان می‌چرخند.

می‌گوید: بهتر است به این حرفهای احمقانه فکر نکنیم. بعد پنجره را می‌بندد و برمی‌گردد سر میز. دوباره می‌گوید: بهتر است فراموشش کنیم. نباید فکرمان را مشغول همچین چیز بیخودی کنیم. شهریار سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی میز می‌گذارد.

فرهاد لبخندی می‌زند و می‌گوید: چهار سال است که مرده. مینا مرده. باور کردنش سخت است. شهریار چشمهایش را می‌بندد و دستهایش را توی هم گره می‌کند: بهتر است فراموشش کنیم.

بعد آهسته زیر لب می‌گوید: بر پدرش لعنت. بر پدر کسی که این بازی را راه انداخته لعنت. فرهاد شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. از توی ظرف میوه سیبی برمی‌دارد و گاز می‌زند.

داوود دستش را روی دست شهریار می‌گذارد: بیایید میهمانی را خراب نکنیم. می‌دانید چند سال است همدیگر را ندیده‌ایم.

شهریار دستش را به سبیلش می‌کشد و زیر لب می‌گوید: مردة مینا هم دست از سرمان برنمی‌دارد. داوود از سر جایش بلند می‌شود و دستش را روی شانه شهریار می‌زند: این نامة احمقانه را فراموش کنیم. چیزهای بهتری هم هست که بشود درباره‌شان صحبت کرد. بعد میز را دور می‌زند و پشت سر فرهاد می‌ایستد: ناسلامتی عمه خانم فوت کرده. با این همه چیزی که آن پیرزن جاگذاشته باید جشن گرفت.

شهریار نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: آن عجوزه هم بالاخره مرد. باور کردنش سخت است. تا با چشمهای خودم ندیدم که خاک روی نعشش می‌ریزند، باورم نشد. خیلی دلم می‌خواست که آن بیل را از دست قبرکن می‌گرفتم و چند بار محکم روی خاکها می‌کوبیدم تا آن زیر حسابی جاگیر شود. که حتی فکر تکان خوردن را هم نکند. بر پدرش لعنت. حالا هم راست می‌گویی. باید از این همه چیز خوبی که هست حرف زد. بعد بلند می‌شود و می‌رود طرف بوفة کنار دیوار: بیار. آن عرقها را بیار تا لبی تر کنیم.

در بوفه را باز می‌کند و دستش را به ظرفهای چیده شده می‌کشد: عجب سلیقه‌ای دارد این یلدا. واقعاً که نظیر ندارد.

سه تا استکان از توی بوفه درمی‌آورد و می‌چیند روی میز. فرهاد دستش را روی میزی می‌کشد و چروکهایش را صاف می‌کند: من هنوز هم باورم نمی‌شود. خیلی می‌شود. پول کمی‌نیست. خیلی می‌شود.

شهریار خم می‌شود، دو تا از استکانها را بلند می‌کند و به هم می‌زند: پس به سلامتی عمه جان. بعد دوباره استکانها را می‌چیند روی میز. با دست به داوود اشاره می‌کند که زودتر برود. داوود دستش را به پشت فرهاد می‌زند و می‌گوید: بهترین چیزی است که تا به حال دیده‌اید. قول می‌دهم. لبخندی می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود.

فرهاد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: با این پول خیلی کارها می‌شود کرد. خیلی کارها. این همه سال جان کندم. توی آن شهرستان لعنتی. هنوز به خودم هم بده‌کارم. آن هم توی آن گرما. باور کن عین جهنم است. توی آن کارخانه‌ای که عرق از همه جای آدم راه می‌افتد.

نفسش را بیرون می‌دهد و پاهایش را روی هم می‌اندازد: این همه سال رفتیم دانشگاه. این همه سال بدبختی. حالا باید برویم جایی کار کنیم که هیچ آدم سالمی‌نمی‌رود. آخر ماه هم چندرغاز می‌گذارند جلوی آدم. می‌گویند اینهم پول بدبختی ماه پیش. این همه سگ‌دو زدن. اینهمه نخوابیدن. واقعاً سخت است. تحمل کردنش سگ جانی می‌خواهد. بعد لبخندی می‌زند و می‌گوید: من می‌دانم چه کار باید کرد. با این پول چه کار باید کرد.

شهریار یک خوشه انگور از توی ظرف میوه برمی‌دارد و جلوی دست فرهاد می‌گذارد: چیز کمی‌که جا نگذاشته. وضعت خوب می‌شود. وضع همه ما خوب می‌شود. هرکسی هم گرفتاریهای خودش را دارد. مثلاً فکر می‌کنی به من توی آن غربت خیلی خوش می‌گذرد. بر پدرش لعنت. باور کن که خیلی سخت است. پوست کلفتی می‌خواهد. سرش را برمی‌گرداند طرف در و داد می‌زند: داوود، داوود کجا ماندی؟

دوباره ادامه می‌دهد: گوش این عربها را بریدن راحت نیست.شیخ زاید الزیدی،ماجد الهواری و هزار کوفت دیگر،جایی لنگ بزنی پدرت را درمی‌آورند. طوری به روز سیاه می‌نشینی که بلند شدن تویش نیست. ولی گور پدر همه‌شان. حالا عمه خانم به رحمت ایزدی رفته. دستش از دنیا کوتاه شده. بر پدرش لعنت. یادت نیست؟ طوری روی همه‌چیز چنبره زده بود که انگار مردنی نیست. بعد دستش را روی دست فرهاد می‌گذارد و می‌گوید: هر کسی هم که این نامه های احمقانه را نوشته حتما خیلی سوخته که تمام این ارثیه به ما سه نفر می‌رسد. به برادرزاده‌های عمه خانم. چقدر هم ما را دوست داشت.

داوود می‌آید توی اتاق. بطری شیشه‌ای بزرگی توی دستش است با یک ظرف سفید که رویش را با پلاستیک سبزرنگی پوشانده. بطری را می‌گذارد وسط میز: بهترین چیزی بود که پیدا کردم. حالا خودتان می‌خورید و می‌فهمید. بعد درپوش پلاستیکی را از روی ظرف سفید رنگ بلند می‌کند: این هم سالاد. بدون سالاد که نمی‌شود. شهریار بلند می‌شود و از توی بوفه سه تا قاشق بیرون می‌آورد. دستش را به نقش گلهای پنج پر روی قاشها می‌کشد و می‌گوید: عجب عتیقه‌جاتی جمع کردی. اینها آن ور آب خیلی طرفدار دارند. بعد بر می‌گردد سر میز و قاشقها را می‌گذارد توی ظرف سالاد: حالا نمی‌شد یلدا امروز را بماند توی خانه؟ حیف است که یلدا را نبینیم و برویم.

داوود در بطری شیشه‌ای را باز می‌کند: می‌خواست بماند. نشد. امروز را باید می‌رفت. زن کارمند همین است دیگر. بعد با دست به فرهاد اشاره می‌کند که استکانها را جلو بدهد تا پرشان کند. نور کم رنگی از بین پرده های پنجره توی اتاق نشسته. از روی فرش لاکی خودش را بالا کشیده و کتابخانه چوبی را دو تکه کرده. داوود آرام و بی‌صدا استکانها را پر می‌کند. شهریار از توی جیب کتش پاکت سیگارش را در می‌آورد و یکی بیرون می‌کشد. می‌گذارد گوشه لبش و روشنش می‌کند. فرهاد از سر جایش بلند می‌شود و توی اتاق قدم می‌زند. به تابلوهای روی دیواره خیره شده و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند. شهریار دود سیگارش را توی هوا می‌دهد. داوود یکی از استکانها را بلند می‌کند و می‌گوید: دیشب خواب عمه را دیدم. مینا هم بود. ایستاده بود وسط حیاط بزرگی که قبلا ندیده بودم. جای عجیبی بود. یک چیزی مثل همان خانه علمده، ولی خیلی بزرگتر. مینا وسط حیاط ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود رو به آسمان. قدش آنقدر بلند شده بود که نمی‌شد صورتش را دید. بعد عمه را دیدم که از گوشة حیاط می‌آمد طرف من و مینا. وقتی که جلوتر آمد دیدم که تمام پوستش چروک خورده.بدنش هم شل و وارفته بود.انگار که از ماسه باشد. نرسیده به من و مینا چشمهایش از توی کاسه درآمدند و افتادند روی زمین. مثل ماسه ریختند کف حیاط.

بعد سرش را تکان می‌دهد و استکان را خالی می‌کند توی دهنش. به فرهاد نگاه می‌کند و می‌گوید: بیا. بیا بنشین سرمیز. فرهاد انگشتش را روی بوم یکی از تابلوها می‌کشد. بعد سر انگشتهایش را به هم می‌مالد: اینها را یلدا کشیده؟

داوود سرش را تکان می‌دهد و با دست به صندلی اشاره می‌کند: همه را یلدا کشیده. حالا بیا بنشین. فرهاد روی صندلی می‌نشیند و خودش را روی آن جابجا می‌کند. دستهایش را پشت گردنش می‌گذارد و می‌گوید: حتماً وضع خوبی ندارد. توی آن دنیا را می‌گویم. نباید هم داشته باشد. نباید. بعد پوزخندی می‌زند: باورتان نمی‌شود. ولی من هنوز هم می‌ترسم. فکرش را که می‌کنم موهای تنم سیخ می‌شود. یادم که می‌افتد. آستینش را بالا می‌زند و مچ دستش را نشان می‌دهد: این را که یادتان هست. کمی‌کم‌رنگ شده. ولی هنوز می‌شود دید. یادتان هست. هنوز بوی گوشت سوخته می‌دهد. فقط به خاطر چیدن چندتا میوه. از آن درختهای لعنتی. طوری داغ کرد که برای تمام عمرم بماند.

داوود استکانها را جلوی فرهاد و شهریار می‌گذارد. بعد استکان خودش را بلند می‌کند: بیایید دیگر فکرش را نکنیم. بخوریم به سلامتی خودمان.

ظرف سالاد را جلوی فرهاد می‌کشد و می‌گوید: از خودت بگو: بی‌خبر که زن نگرفتی؟

فرهاد دوباره پوزخندی می‌زند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد: کدام زنی می‌آید توی آن کوره آدم سوزی. توی آن بیابان. چه دل خوشی داری تو. بعد استکانش را بلند می‌کند و توی دهنش خالی می‌کند. به استکان خالی توی دستش نگاه می‌کند و می‌گوید: آنجا قحطی همه چیز است. بیابان خالی. تنها چیزی که توی خیابانها ریخته همین لعنتی است. می‌خوری تا نفهمی. هیچ چیز نفهمی.

شهریار با فندکش روی میز ضرب گرفته. پک عمیقی به سیگارش می‌زند و می‌گوید: تو خودت چه کار می‌کنی؟ کار و بارت چه طور است؟

داوود استکانها را جلوی خودش می‌کشد و پر می‌کند: بد نیست. راضی‌ام. این نوار آخری که کار کردیم خیلی فروش کرد. همه راضی بودیم. اوضاع دارد بهتر می‌شود.

شهریار با صدای بلند می‌خندد و دستش را به پشت فرهاد می‌کوبد: اوضاع همة ما بهتر می‌شود. بعد چشمکی به فرهاد می‌زند: بعد از چهار سال اینجا جمع شده‌ایم که اوضاعمان بهتر بشود. داوود استکان خودش را بلند می‌کند و سر می‌کشد. بعد هم چندتا قاشق سالاد برمی‌دارد و می‌خورد. می‌گوید: یکی دو سال پیش یکبار تنهایی رفتم به دیدن عمه. توی همان باغ علمده. معلوم بود که دیگر کارش تمام است. نشسته بود گوشة اتاقش. از توی پنجره زل زده بود به اتاق مینا. همانجایی که خودش را دار زد. توی آن یکی دو ساعتی که آنجا ماندم عین مجسمه ساکت بود. اصلاً حرف نمی‌زد. فقط موقعی که خواستم بروم زیر لب گفت: مینا غلط می‌کند زن یکی از شماها بشود. گفت اگر بخواهد از این غلطها بکند باید برود توی خیابان بخوابد. انگار نه انگار که مینا مرده.

شهریار فندکش را روی میز می‌خواباند و دستش را هم رویش می‌گذارد. بعد بطری شیشه‌ای را بر‌می‌دارد و استکانها را پر می‌کند. می‌گوید: مینا هم توی ‌آن خانه گیر افتاده بود. با آن مادری که داشت سرنوشتش بهتر از این نمی‌شد. بر پدرش لعنت. منهم اگر آن چندر غاز پولی که برایم می‌فرستاد نبود هیچوقت پایم را توی آن خانه نمی‌گذاشتم.

استکانش را بلند می‌کند و از پشت بدنه شیشه‌ای آن به فرهاد نگاه می‌کند: وقتی فهمید که می‌خواهم بروم آن ور آب تا سه ماه پول نفرستاد. به گدایی افتاده بودم. حتماً یادتان هست. نمی‌دانم چه بی‌پدری گفته بود که شهریار می‌خواهد برود آن‌ور آب که فقط عرق بخورد و نشمه بلند کند. انگار که همینجا نمی‌شد. بر پدرش لعنت. تا سه ماه پول نفرستاد. توی آن سه ماه هر کاری که می‌شد کردم. حتی دزدی هم کردم. بر پدر این زندگی لعنت. چند بار هم از مینا خواستم که پا در میانی کند. بعداً فهمیدم که مینا را یک هفته توی اتاقش حبس کرده. حتماً یادتان مانده. مینا را یک هفته توی آن اتاق زندانی کرده بود. فقط برای اینکه می‌خواسته پادرمیانی کند.

فرهاد دستش را روی رومیزی سرخ رنگ می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: به خاطر تو نبود. اگر مینا را حبس کرد به خاطر تو نبود. همان یک هفته را می‌گویم. مینا اصلاً چیزی به عمه نگفت. یعنی نگفته بود. که مثلاً پادرمیانی کند. بعد پوزخندی می‌زند و می‌گوید: هر کسی این نامه‌ها را نوشته خیلی چیزها می‌داند. خیلی چیزها را می‌داند.

شهریار نفسش را بیرون می‌دهد. بعد انگار که عضلات بدنش شل شده باشند روی صندلی وا می‌رود. داوود استکانش را بلند می‌کند و رو به شهریار و فرهاد می‌گیرد: زنده کردن این چیزها فایده‌ای ندارد. بهتر است تمامش کنیم. حالا هر دو نفرشان مرده‌اند. هرچه بوده تمام شده.

بعد استکانش را خالی می‌کند توی دهنش. شهریار کتش را در‌می‌آورد و می‌اندازد روی دستة صندلی: بر پدرش لعنت. همین بهتر است. نباید از گذشته حرف زد.

یکی از استکانها به پهلو افتاده روی میز و چند قطره باقی مانده توی آن روی رومیزی سرخ‌رنگ ریخته. نور از بالای کتابخانه چوبی کم‌کم پایین می‌کشد. از پشت پرده‌های پنجره صدای بال زدن مداوم مگسی می‌آید. خودش را از شیشه پنجره بالا می‌کشد و دوباره می‌افتد روی سطح سنگی لب پنجره. فرهاد از سرجایش بلند می‌شود و جلوی یکی از تابلوهای روی دیوار می‌ایستد. روی بومش تصویر دختر بچه‌ای نقاشی شده. با چشمهای آبی و موهای حنایی. چشمهایش به جایی کنار کتابخانه چوبی نگاه می‌کند. فرهاد دستش را روی گردن لخت دخترک پایین می‌کشد؛ تا جایی که به هاشورهای پررنگ لباس پاره‌اش می‌رسد. هاشورهایی که چروکهای پیرهن دخترک را نشان می‌دهد. بعد دوباره از خط پررنگ هاشورها بالا می‌رود و توی فرورفتگی زیر لبها می‌ماند. یک تکه رنگ سفید طوری روی لبها نشسته که نور را توی صورت دخترک می‌چرخاند. می‌گوید: این دختر چقدر شبیه میناست.

صدای زنگ تلفن بلند می‌شود. هرسه نفر برای یک لحظه بر‌می‌گردند طرف تلفن. شهریار به داوود نگاهی می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد. تلفن چندبار پشت سر هم زنگ می‌خورد و قطع می‌شود. شهریار استکان را می‌دهد طرف داود. بعد با سر اشاره‌ای می‌کند که آن را خالی کند. فرهاد دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و فشار می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: فکر کنم زیادی خوردم.

داوود استکان خالی را روی میز می‌گذارد: حالا تکلیف این ارثیه کی معلوم می‌شود؟

شهریار یکی از استکانها را برمی‌دارد و از پشت بدنه شیشه‌ای آن به داوود نگاه می‌کند: با وکیلش صحبت کرده‌ام. توی همین چند روز تکلیف یکسره می‌شود. بعد هم هر کدام می‌رویم و به درد خودمان می‌رسیم.

برای چند ثانیه صدای حرکت عقربه‌های ساعت توی اتاق می‌پیچد. دوباره صدای بال زدن مگس می‌آید. فرهاد به پنجره نگاه می‌کند. می‌رود طرف پنجره، دوطرف پرده را می‌گیرد و کنار می‌زند. مگس خودش را از روی شیشه پنجره بالا می‌کشد. تا نیمه که بالا می‌رود، روی سنگ لبه پنجره می‌افتد. فرهاد لبه پرده را بلند می‌کند و روی مگس می‌گذارد. بعد دستش را مشت می‌کند و روی آن می‌کوبد. داوود به جایی نگاه می‌کند که انگار پشت دیوار است. جایی پشت دیوار. شهریار دستش را جلوی چشمهای داوود تکان می‌دهد: کجایی؟

از بیرون صدای همهمه می‌آید. از کوچه پشت خانه. فرهاد برمی‌گردد سر میز. استکان خودش را پر می‌کند و یکنفس بالا می‌رود. دستهایش کمی‌می‌لرزند. به تابلوی دخترک اشاره می‌کند و می‌گوید: ولی عین میناست. این دختر عین میناست.

شهریار دستش را روی میز می‌کشد و می‌گوید: بهتر است تمامش کنی. مینا چهار سال است که رفته زیر خاک. زنده کردنش هم فایده‌ای ندارد.

فرهاد انگشتش را جلوی صورت شهریار تکان می‌دهد: این طوری حرف نزن. از مینا این طوری حرف نزن. شهریار دستهایش را از هم باز می‌کند و سرش را تکان می‌دهد: انگار تا روزمان را خراب نکنی نمی‌شود. بعد سیگاری روشن می‌کند و پک محکمی‌می‌زند. دود سیگار را توی دهنش می‌چرخاند و پایین می‌برد: اگر دوست داری باز هم از مینا و عمه حرف بزنی خوب بزن. من فقط می‌گویم بهتر است تمامش کنیم. نباید روزمان را خراب کنیم.

فرهاد روی صندلی می‌نشیند. حس می‌کند که چیزی از توی شکمش بالا می‌آید و توی راه گلو می‌ماند. با دست سینه‌اش را مالش می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد. سرش را برمی‌گرداند طرف شهریار: گاهی بعضی از چیزها را نمی‌شود فهمید. یک چیزهایی هست. مخصوصاً مینا. فقط می‌خواستم بدانی. بدانی که احمق نیستم.

شهریار سرش را پایین می‌اندازد و چشمهایش را به رومیزی سرخ‌رنگ می‌دوزد: ما هیچکداممان احمق نیستیم. اینکه می‌گویم قضیه را فراموش کنیم برای این است که دوباره زنده کردنش فایده‌ای ندارد. خوب، بر پدرش لعنت، هر کسی توی این دنیا کارهایی کرده. هر‌کسی تا یک حدی تقصیر دارد. آدم نباید خودش را برای گذشته‌ها عذاب بدهد.

بعد چند پک محکم به سیگارش می‌زند. پشتش را به صندلی می‌چسباند و دود سیگار را توی هوا می‌دهد: هیچ کس توی این دنیا پاک نیست. خود مینا هم کم مقصر نبود. خودش آن زندگی را قبول کرده بود.

فرهاد به چشمهای شهریار خیره می‌شود و می‌گوید: اینقدر مزخرف به هم نباف.

شهریار دستش را به موهایش می‌کشد و به داوود نگاه می‌کند: فکر می‌کند که من از چیزی خبر ندارم. یعنی همانقدر که او می‌فهمد من نمی‌فهمم. بعد از سر جایش بلند می‌شود و کتش را از روی دسته صندلی برمی‌دارد: بر پدر این زندگی لعنت. بهتر است من اینجا نباشم. از همان اول هم نباید می‌آمدم.

از کتابخانه چوبی صدایی بلند می‌شود. صدایی مثل منقبض شدن چوب. شهریار کتش را روی دستش می‌اندازد و می‌رود طرف در. فرهاد صندلی را کنار می‌زند و سرپا می‌ایستد: ما هر سه نفرمان می‌دانیم. خوب هم می‌دانیم. تو فقط دروغ گفته‌ای. توی تمام زندگیت. به همه دروغ گفته‌ای. مثلاً می‌خواستی عروسی کنی؟ با مینا عروسی کنی؟ آنقدر توی گوشش خواندی که باورش شد. من می‌دانستم. فهمیده بودم. تو نمی‌خواستی کسی بفهمد. ولی من فهمیده بودم.

شهریار سر جایش می‌ایستد. چند لحظه به دیوار خیره می‌شود بعد برمی‌گردد طرف فرهاد. فرهاد کمرش را خم می‌کند و دستش را به طرف شهریار دراز می‌کند: بفرمایید بنشینید. فعلاً در خدمتتان هستیم. بعد روی صندلی می‌افتد. بطری را برمی‌دارد و استکان خودش را پر می‌کند. سینه‌اش به تندی تکان می‌خورد. خط سیاهی هم زیر چشمهایش افتاده.

: من فهمیده بودم. فهمیده بودم چه غلطی داری می‌کنی.

سرفه‌ای می‌کند و دستش را روی سینه‌اش فشار می‌دهد.

: تو مینا را مجبور کردی. مجبور کردی که آن کار را بکند. من فهمیده بودم. از همان اول می‌دانستم.

از توی کوچه پشت خانه صدای داد و بیداد زنی می‌آید. انگار که با کسی دعوا می‌کند. فرهاد دستش را روی چشمهایش فشار می‌دهد.

: حالا همه چیز را می‌اندازی گردن خود مینا. که انگار نه انگار. تقصیر خودش بود. تو می‌ترسیدی. مثل سگ می‌ترسیدی. وقتی که فهمیدی مینا حامله شده. از همه می‌ترسیدی. از خود مینا هم می‌ترسیدی. جرأت نداشتی که بمانی. پای کاری که کرده بودی بمانی.

صدای زن توی کوچه بلندتر شده. بعد صدای شکستن چیزی می‌آید. شهریار سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: به خاطر این چیزها نبود که رفتم. بر پدرت لعنت. خودت هم می‌دانی. مینا مرا دوست داشت.

فرهاد مشتش را روی میز می‌کوبد. یکی از استکانها روی فرش می‌افتد و می‌شکند. بوی تند عرق همه جا را می‌گیرد.

: تو را دوست داشت؟ مسخره است. مسخره‌ترین حرفی است که تا به حال زدی. چه‌طور ممکن بود که تو را دوست داشته باشد. آدمی‌مثل تو را. تو به زور آن کار را کردی.، مطمئنم. مجبورش کردی. شک ندارم.

شهریار فریاد می‌زند: تو مثل سگ دروغ می‌گویی. بعد برمی‌گردد طرف داوود و می‌گوید: دروغ می‌گوید. بر پدرش لعنت، دروغ می‌گوید. من پای همه‌چیز می‌ماندم. از هیچ کس هم ترسی نداشتم. اصلاً چرا نباید می‌ماندم. مگر از زندگی چه می‌خواستم. ولی فرهاد همه چیز را خراب کرد. مینا را همین فرهاد کشت. همین مردک رجاله.

شهریار می‌رود طرف پنجره. دستش را روی شیشه پنجره می‌گذارد و به بیرون نگاه می‌کند. صدای گذشتن ماشینی از توی کوچه می‌آید.

: من مینا را دوست داشتم. پای همه چیز هم می‌ماندم. خودتان هم می‌دانید که می‌ماندم. من فقط مینا را می‌خواستم. فرهاد همه چیز را خراب کرد. بعد برمی‌گردد طرف فرهاد: راست می‌گویی. این آدمی‌که این نامه‌ها را نوشته حتماً خیلی چیزها می‌داند. از هر دو نفرمان خیلی چیزها می‌داند. به من می‌گویی ترسیدم؛ پای کاری که کردم نماندم؟ بر پدرش لعنت. تو بعد از چهار سال هنوز هم ادا درمی‌آوری. من از حرفهایی که زدی ناراحت نیستم. شاید حقم است. خیلی بیشتر از اینها حقم است. ولی تو را به خدا اینقدر ما را بازی نده.

شهریار می‌رود و کنار فرهاد می‌ایستد. دست فرهاد را می‌گیرد و بلند می‌کند: نمی‌خواهی بگویم چرا دستهایت می‌لرزد؟ چرا خودت را توی آن تبعیدگاه حبس کردی؟

بعد دستش را روی شانة فرهاد می‌زند: من تمام نامه‌های تو را خوانده‌ام. همة آنها را خوانده‌ام. اگر بخواهی می‌توانم چند خطش را از حفظ بخوانم. استکان خودش را پر می‌کند و کمی‌می‌خورد: من رفته بودم به اتاقش. قبل از اینکه خودش را بکشد. نامه‌ها را توی کمد لباسش پنهان می‌کرد.

از گلوی فرهاد صدایی بیرون می‌آید که مفهوم نیست. چیزی مثل ناله. شهریار روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند و لبخندی می‌زند: من تمامشان را خوانده‌ام. یادت نیست؟

«مینای عزیز، بعد از آن اتفاقی که افتاد دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم. تو باید مرا درک کنی. می‌خوام بدانی که همیشه دوستت خواهم داشت ولی ماندن برایم غیر ممکن است. تو باید مرا ببخشی. تو باید همه چیز را »

: تو کثافت‌ترین آدمی‌هستی که تا به حال دیده‌ام.

داوود با صدای بلند می‌گوید: بهتر است تمامش کنید. هر دو نفرتان.

شهریار بلند می‌خندد: هر جور که دوست داری فکر کن. البته این نامة آخرت نبود. خودت هم می‌دانی. حق تو همان جهنمی‌است که تویش گیر کردی. لیاقت بیشتر از آن را نداری.

بعد پک محکمی‌به سیگارش می‌زند و دودش را بیرون می‌دهد: توی یکی از نامه‌هایت نوشته بودی که آن بچه مال تو نیست. تو آن کار را نکردی. نوشته بودی که مینا باید همه چیز را فراموش کند. بر پدرش لعنت. همه چیز را باید فراموش کند. حتماً می‌فهمی‌که این حرفها یعنی چه؟

شهریار به داود نگاه می‌کند و می‌گوید: نمی‌توانستم اعتماد کنم. به هیچ کس نمی‌توانستم اعتماد کنم. بعد می‌نشیند روی صندلی. یکدستش را می‌اندازد پشت صندلی و چشمهایش را می‌بندد.

: از فرهاد سرخورده شده بود آمده بود سراغ من. دست به دامن من شده بود. گندکاری فرهاد را می‌خواست بار من کند.

برای چند لحظه ساکت می‌شود و حرفی نمی‌زند. بعد نفسش را آرام بیرون می‌دهد: می‌دانست اگر عمه بفهمد کارش تمام است. عمه را که یادتان هست. دیر یا زود می‌فهمید. اصلاً شاید فهمیده بود. نمی‌دانم. باید کسی پیدا می‌شد تا آن بچه را بیندازد گردنش. آن بچه مال من نبود. می‌دانستم که مال من نیست. نمی‌توانست باشد. آن بیچاره می‌خواست بچه را بار من کند. بر پدرش لعنت، نمی‌توانستم قبول کنم. قدرتش را نداشتم.

شهریار نفس بلندی می‌کشد و ساکت می‌ماند. فرهاد بی‌صدا گریه می‌کند. چند قطره اشک از روی صورتش پایین می‌کشد و می‌افتد توی سالاد روی میز. آهسته می‌گوید: مال من نبود. آن بچه. آن بچه مال من نبود. نبود. آدم خودش می‌فهمد. این چیزها را می‌فهمد. غیر ممکن است که خودت نفهمی. همچین کاری کرده باشی و خودت نفهمی؟ خود آدم حتماً می‌فهمد. من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم که خودش را دار بزند. قسم می‌خورم که نمی‌خواستم.

بعد به شهریار نگاه می‌کند: تو دروغ می‌گویی. هنوز هم دروغ می‌گویی. آن بچه مال تو بود. فقط می‌توانست کار تو باشد. همان وقت هم می‌دانستم. مطمئن بودم.

شهریار از سر جایش بلند می‌شود و رو به روی فرهاد می‌ایستد: کی این مزخرفات را باور می‌کند. بر پدرت لعنت، مینا قبل از اینکه با من باشد با تو بوده. خودت هم می‌دانی. توی آن نامه‌ها هم همین را اعتراف کرده‌ای.

فرهاد از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: من فقط نوشته بودم که کار من نیست. آن بچه کار من نیست. الان هم همین را می‌گویم. تو مجبورش کرده بودی. مینا تو را نمی‌خواست. تو فقط می‌خواستی آن کار را بکنی. آن همه دروغ سرهم کردی تا آن کار را بکنی. تو مجبورش کردی. مجبورش کردی بعد زدی زیر همه چیز.

شهریار دستهایش را توی هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: تو پست‌ترین آدمی

فرهاد فریاد می‌زند: تو ولش کرده بودی. به خاط خودت ولش کرده بودی. به خاطر آن چندرغاز پولی که از عمه می‌گرفتی. توی ترسوی بی‌لیاقت. می‌دانستی اگر عمه بفهمد کار تو هم تمام است. چون تو

شهریار جست می‌زند و گلوی فرهاد را می‌گیرد. بدنش می‌افتد روی میز. میز واژگون می‌شود روی زمین. شیشه عرق از روی میز می‌افتد روی فرش و می‌شکند. همه چیز توی هم می‌رود. شهریار و فرهاد توی عرق و میوه‌ها روی هم می‌غلتند. شهریار دستش را بلند می‌کند و با مشت به صورت فرهاد می‌کوبد. داوود داد می‌زند: ول کنید. همدیگر را ول کنید.

فرهاد آن زیر تقلا می‌کند و با دست به سر و صورت شهریار می‌کوبد. شهریار دستش را دور گلوی فرهاد محکم‌تر می‌کند. داوود دوباره داد می‌زند: الان خفه‌اش می‌کنی. ولش کن.

فرهاد دستهایش را روی فرش می‌کشد. دیگر نمی‌تواند تکان بخورد. از ته گلویش صدایی شبیه به ناله بیرون می‌آید. داوود کمر شهریار را می‌گیرد و محکم به عقب می‌کشد. شهریار برای یک لحظه توی هوا معلق می‌ماند. بعد چرخی می‌زند و می‌افتد کنار دیوار.

بوی تند عرق تمام هوای اتاق را گرفته. فرهاد دستش را به گردنش می‌کشد و سرفه می‌کند.

شهریار از سر جایش نیم خیز می‌شود و تکیه می‌زند به دیوار. سرش را به دیوار می‌چسباند و چشمهایش را می‌بندد. داوود تا جلوی پنجره می‌رود و قفلش را باز می‌کند. باد خنکی توی اتاق می‌زند. هیچ صدایی نیست. همه‌جا ساکتِ ساکت است. به دیوار تکیه می‌زند و نفس عمیقی می‌کشد. صورتش را می‌گیرد طرف بادی که از پنجره می‌زند توی اتاق.

: آن شب آمده بود اتاق من. همان شبی که خودش را دار زد. اول حرفی نمی‌زد. ساکت نشسته بود گوشه‌ای و به من نگاه می‌کرد. بعد گفت که حامله است. می‌خواست بچه را من قبول کنم. حس می‌کرد که عمه فهمیده. گفت که دیگر وقتی نمانده. منهم گفتم برود خودش را از شر بچه راحت کند. گفتم برود بچه را جایی سقط کند. اگر هم بخواهد خودم یکی را پیدا می‌کنم. گفتم طوری این کار را می‌کند که هیچ کس نفهمد. نشسته بود گوشة اتاق و آرام گریه می‌کرد. بعد گفت که نمی‌تواند. گفت هر کاری که تا به حال کرده از سر ناچاری بوده. گفت که دیگر دوست ندارد دروغ بگوید. باید یک طوری این بچه را نگه می‌داشته. باید کاری می‌کرد یکی بچه را قبول کند. می‌گفت بدون این بچه کارش تمام است. حتی اگر عمه هم نفهمد. فرقی نمی‌کند. گفت پدر بچه را دوست دارد. آنقدر که از توی سرش بیرون نمی‌رود. حتی خیلی بیشتر از قبل. گفت که یک روز بالاخره می‌فهمد که اشتباه کرده. که او را پس زده. اگر این بچه زنده بماند یک روزی بالاخره می‌فهمد. التماس می‌کرد که بچه را قبول کنم. بعد گفت که خودش را می‌کشد. می‌گفت هیچ راهی برایش باقی نمانده. من زن داشتم. نمی‌توانستم قبول کنم. نمی‌توانستم بچه‌ای را که مال من نبود قبول کنم. تازه اگر بچه مال من هم بود نمی‌توانستم قبول کنم. من زن داشتم. کمرم می‌شکست.

داوود روی زمین می‌نشیند و پاهایش را توی سینه‌ میکشد،دستش را توی موهایش میبرد و انگشتهایش راجمع میکند: گوشه اتاق نشسته بود و گریه می‌کرد. می‌گفت دیگر فرصتی نمانده. اگر قبول نکنم همین امشب خودش را می‌کشد. می‌گفت اگر یکی این بچه را قبول کند عمه هم مجبور می‌شود که قبولش کند. هر کاری هم که بخواهد بکند آخرش راضی می‌شود. منهم گفتم نمی‌توانم زیر بار آن بچه بروم. گفتم بهتر است بچه را بیندازد. گفتم اگر می‌دانستم تمام این کارها فقط یک نقشه است هیچوقت پایم را اینجا نمی‌گذاشتم. حالا هم اگر عمه بفهمد کار همة ما تمام است. خودش که بهتر می‌داند.

فرهاد از روی زمین بلند می‌شود و دستش را ستون تنش می‌کند. چشمهایش را به تابلو دخترک می‌دوزد و حرفی نمی‌زند. داوود انگار که چیزی را از جلوی صورتش کنار بزند دستش را توی هوا تکان می‌دهد: بعدش فقط التماس می‌کرد. یادم نیست چه می‌گفت. از اتاق بیرون رفتم. رفتم توی باغ. نیم ساعتی توی باغ گشت زدم بعد رفتم به اتاق مینا. دقیقاً یادم نمانده چرا. شاید می‌خواستم وادارش کنم که بیاید و یکی از شما‌ها را راضی کند. از توی پنجره دیدم که طناب دار به گردنش است. بدنش هنوز تکان می‌خورد. نمی‌دانم زنده بود یا نه. چه کار می‌توانستم بکنم. آن بچه دامن همة ما را می‌گرفت. از آن گذشته من زن داشتم.

از توی کوچه صدای بوق زدن ماشینی می‌آید. چند بار پشت سر هم بوق می‌زند. کسی هم با صدای بلند فوش می‌دهد. داوود از سر جایش بلند می‌شود و پنجره را می‌بندد. شهریار سیگار شکسته‌ای درآورده و سعی می‌کند دو نیمه شکسته را به هم بچسباند. داوود میز را از روی زمین بلند می‌کند و سر جایش می‌گذارد. بعد تکه‌های شکستة بطری و استکانها را یکی یکی از روی زمین جمع می‌کند. فرهاد از سر جایش بلند می‌شود و دستی به لباسهایش می‌کشد. حس می‌کند چیز داغی از توی شکمش بالا آمده و راه گلویش را بسته. دستش را جلوی دهنش می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌رود. توی راهرو یکدفعه خم می‌شود و دستش را روی شکمش می‌گذارد. بعد هرچه را که خورده بالا می‌آورد. حس می‌کند که تمام روده‌هایش از دهنش بیرون می‌ریزند. انگار کسی آنها را از توی شکمش جدا می‌کند و روی زمین می‌ریزد.

توی اتاق شهریار دو نیمة سیگار را به هم چسبانده و آن را روشن کرده، می‌گوید: شاید بهتر بود اما حرفش را تمام نمی‌کند. لبخندی می‌زند و می‌گوید: بر پدرش لعنت. کتش را از روی فرش برمی‌دارد. دود سیگارش را توی هوا می‌دهد و بیرون می‌رود.

دیگر از پنجره نوری توی اتاق نمی‌تابد. همه جا ساکت است. ساکت و تاریک. داوود به طرف پنجره می‌رود. دو طرف پرده را می‌گیرد و از هم باز می‌کند. مگس روی سطح سنگی زیر پنجره تکانی می‌خورد. بالهایش را تکان می‌دهد و دور خودش می‌چرخد. چندبار به چپ و راست می‌رود و دوباره ساکن می‌شود. بعد خودش را از روی سطح سنگی می‌کند و روی شیشه پنجره بالا می‌رود. به نیمه‌های پنجره که می‌رسد تعادلش به هم می‌خورد و دوباره روی سطح سنگی زیر پنجره می‌افتد.