جمع کردن برگها وقتی روی زمین ریخته باشند


بعد از چند ساعت غلت خوردن توی تختخواب ، از سر جایم نیم خیز می‌شوم ، چراغ مطالعه روی تخت را روشن می‌کنم و به ملافه‌های چروکیده روی تختخواب خیره می‌مانم . و همان وقت صحنه‌ای از عروسی خودم یادم می‌آید. توی باغ بزرگی، روی صندلی دسته‌داری نشسته‌ام و زنم هم دستم را گرفته و با خوشحالی می‌خندد. هر بار گوشه ای از باغ را نشان می‌دهد وبه چیز جدیدی نگاه میکند . عده‌ای کنار دیوار باغ ایستاده‌اند و دست می‌زنند. چند نفری هم کمی‌آن طرف‌تر، توی محوطه بی‌درختی می‌رقصند. دست هم را گرفته‌اند و می‌رقصند. چهره‌ها و بدن‌ها از رو به رویمان می‌گذرند و تکان می‌خورند. بعد یادم می‌آید که زنم سال پیش طلاق گرفته و فکر می‌کنم به این که یکسال چقدر زود می‌گذرد . و باز فکر میکنم به این که آن مردک بالاخره کار خودش را کرد و زنم طلاق گرفت؛ بعد تصمیم می‌گیرم که ملافه‌های روی تخت را مرتب کنم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و همان وقت هم با خاطره‌ای که یادم آمده بازی کنم. بعد خودم روی صندلی می‌نشینم و زنم با طنابی که به گردنش وصل است از یکی از درختها آویزان می‌شود . و من دست می‌زنم و مردم هم دست می‌زنند و دور من و درخت می‌رقصند . پیش خودم فکر می‌کنم که این شکل بازی ناشی از نوعی ناتوانی و ضعف است و به هر حال چنین تصویری از زنم کار درستی نیست. بعد فکر می‌کنم که کسی می‌آید و از زنم می‌خواهد با هم برقصند. زنم نگاهی به من می‌کند و من فکر می‌کنم حالا که طلاق گرفته چه اهمیتی دارد که با کسی برقصد یا نرقصد و اصلا شاید بهتر است که من هم بلند شوم ، دست یکی را بگیرم و کمی برقصم . حالا دوباره لبه تخت می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم . با دست به آرامی‌روی تخت ضرب می‌گیرم و فکر می‌کنم که زنم - در حالی که پیراهن تور بلندش را کمی‌جمع کرده تا به زمین نگیرد- وسط جمعیت می‌رود . و من هم بلند می‌شوم و دنبالش توی جمعیت می‌روم . حالا یادم می‌آید که این قسمت از بازی دقیقا همان چیزی است که آن موقع اتفاق افتاد با این تفاوت که آن موقع وقتی به من نگاه کرد کمی‌دستپاچه گفتم: اوه، عزیزم، خواهش می‌کنم. سیگار را خاموش می‌کنم و ته سیگار را روی فرش می‌اندازم. روی تخت دراز می‌کشم و سیگار دیگری روشن می‌کنم . فکر می‌کنم که دست یکی را گرفته‌ام و وسط جمعیت با هم می‌رقصیم. گاهی زیر گوشش چیزی می‌گویم و هر دو ریز می‌خندیم. گاهی هم با پشت دست آرام به صورتم می‌کوبد و دوباره می‌خندد. زنم هم چند قدم آن طرف‌تر با کسی می‌رقصد. کسی که کت و شلوار سیاهی پوشیده و پشتش به من است. بعد غلتی می‌زنم و آتش سیگار به روکش متکا می‌گیرد و لکه سیاهی روی آن می‌ماند. با کف دست چند بار روی لکه سیاه می‌کوبم ، سیگار را کمی‌بالاتر می‌گیرم و فکر می‌کنم این قسمت از بازی هم دقیقا همان است که آن وقت بود با این تفاوت که کسی که با من می‌رقصید خواهر خودم بود و من زیر گوشش ‌گفتم که: زن خیلی خوبی است!

و او با خنده گفت: اوه، زن خیلی خوبی است.

و من تعجب می‌کنم که این خاطره چرا قبلا به ذهنم نرسیده بود. ته سیگار را روی زمین می‌اندازم و دست خواهرم را ول می‌کنم و می‌روم روی صندلی می‌نشینم . منتظر می‌مانم تا او هم بیاید و کنارم بنشیند ولی هنوز دستهای مرد را گرفته و بدنش پشت هیکل مرد پنهان است . حالا هوس می‌کنم که بدن مرد را کمی‌بچرخانم تا صورتش پیدا شود تا شاید از حالت صورتشان بتوانم حدس بزنم که به چه چیزی فکر می‌کنند . و همان طور که دستهای هم را گرفته اند بدن مرد را می‌چرخانم طوری که نیم رخ هر دوتایشان رو به من قرار می‌گیرد . و می‌بینم که مستقیم توی چشمهای هم را نگاه می‌کنند . و بعد نیم رخ مرد را نگاه می‌کنم با موهای سیاه و سبیلهایی پر پشت و فکر می‌کنم که چه قیافه آشنایی دارد. از روی تخت بلند می‌شوم و توی اتاق قدم می‌زنم و فکر می‌کنم که آن مرد را کجا دیده‌ام . یادم می‌آید که هیچکدام از آشناهای من نیمرخی به این شکل ندارند و بعد احساس می‌کنم که این بازی کم کم جالب می‌شود. دوباره بدن مرد را می‌چرخانم تا تمام صورتش را ببینم و خواهرم می‌گوید: اوه، زن خیلی خوبی است . پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوا جریان پیدا کند . تعجب می‌کنم که چر تا به حال یاد آن مرد نیفتاده بودم و فکر می‌کنم که این قسمت هم جدای از بازی ، باید همان موقع واقعا اتفاق افتاده باشد. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. باد سردی می‌وزد و زمین نمناک است از باران اول شب. کسی جلوی در خانه ای ایستاده و پایش را روی زمین می‌کشد. یکی هم روبه روی ویترین مغازه بسته‌ای ایستاده به شیشه آن خیره شده. حالا زنم را از توی تصویر حذف می‌کنم و فقط آن مرد می‌ماند با کت و شلوار سیاهش. موهای سرش را کم می‌کنم و سبیلش را هم بر می‌دارم. آشناتر می‌شود. حالا حالت موها را عوض می‌کنم. پنجره را می‌بندم و می‌روم روی تخت دراز می‌کشم و یادم می‌آید که بعد از طلاق - وقتی از دفترخانه بیرون آمدیم - زنم رفت و کنار ماشینی ایستاد و کسی در را برایش باز کرد که همان مردک بود. بعد هر دوتایشان یک لحظه برگشتند و به من نگاه کردند . چراغ مطالعه را خاموش می‌کنم و چشمهایم را می‌بندم. حالا خوب فکر می‌کنم. خطوط چهره، حالت موها، حتی نحوه لباس پوشیدنش. شباهتشان را نمی‌شود انکار کرد. تصویر مرد را از توی آن باغ جدا می‌کنم و روی تصویر مرد کنار ماشین منطبق می‌کنم. کاملا روی هم می‌افتند. حالا فکر می‌کنم به این که تصویر مرد توی باغ تا چه حد ساخته ذهن خودم است و یا این بازی چقدر حوادث و افراد را تغییر داده. خواهرم می‌خندد و می‌گوید: اوه، زن خیلی خوبی است. جمعیت دست می‌زنند و من روی صندلی نشسته‌ام و زنم دستهای مرد را رها می‌کند و می‌آید روی صندلی کناری می‌نشیند. جمعیت توی هم می‌رود. همه می‌رقصند. همه چیز همان است که بود. انگار که بازی کردنم تاثیری روی اتفاقات نداشته . بعد فکر می‌کنم که جایی از این خاطره نباید درست باشد چون آن طوری که بعدا شنیدم آن مردک چند سال از زنم کوچکتر بوده و باز شنیده بودم که توی اداره محل کارش رئیس قسمتشان بوده و همانجا هم ... یعنی سابقه آشنایی قدیمی‌نداشته اند. از طرفی مرد توی خاطره از زنم مسن‌تر بود. پتو را روی سرم می‌کشم و فکر می‌کنم که اگر سابقه آشنایی قدیمی‌هم بوده کسی از کجا می‌توانسته بفهمد و خیلی ها هم از سنشان مسن‌تر نشان می‌دهند یا شاید آن کسی که سنش را به من گفته خبر درستی نداشته. بعد دوباره به همان خاطره فکر می‌کنم و به زنم و آن مرد که توی باغ با هم می‌رقصند و فکر می‌کنم که یعنی از همان اول ... اما دوباره یادم می‌آید که گفته بودند آن مردک اصلا مال شهر ما نیست و از جای دیگری منتقل شده و باز گفته بودند که آن اوائل برخوردشان خیلی خشک و رسمی‌بوده . و باز فکر می‌کنم به این که چه کسی از اصل و نسب دیگران خبر دارد و یا این که کمی‌ظاهرسازی اصلا کار سختی نباید باشد . زیر پتو غلتی می‌زنم. قبل از این که بخوابم فکر می‌کنم که این خاطره چرا قبلا به ذهنم نیامده بود و یا این که هر وقت دیگری هم می‌توانسته به یادم بیاید . مثلا وقتی که چشمهایم توی چشمهای کسی که از رو به رویم می‌گذرد خیره می‌ماند و یا وقتی که از کنار دیوار خانه‌ای پر از درخت می‌گذرم و یا حتی وقتی که ...