قسمت دوم مصاحبه با تونی موریسون

بسیاری از شخصیتهای مرد رمان « بهشت » از مشکلات شدیدی رنج میبرند . من به این موضوع فکر میکرم که ایا شما خودتان با تمام این شخصیتها به به عنوان شخصیتهای خاص اخلاقی احساس نزدیکی میکنید ؟

- من فکر میکنم کسی که بیشترین نزدیکی را در مورد مشکلات اخلاقی با حساسیتهای من دارد همان کشیش جوان است . او به شدت با عقاید مذهبی اش کلنجار میرود. فشار بیش از حد قوانین اجتماعی موجب از بین رفتن همان قوانین میشود .

و او نگران جوانی است .

- و جوانی . او بسیار نگران این موضوع است که ممکن است آنها دوام نیاورند وببرند . البته ممکن بود که حق با او باشد . در یک زمان توقعات بسیار زیادی از آنها وجود داشت ولی بعد از آن همه آنها به شکلی ناگهانی سرکوب شدند .

او شبیه « لو » در آنا کارینا است .

- درست است .

کلنجار رفتن با اخلاقیات .

- او نظر مثبتی در باره تمام این چیزها ندارد . او فقط میخواهد زمینه بحث در باره این موضوع را باز کند . او میخواهد به عمل وحشتناکی دست بزند . دوباره یادآوری میکنم که بهشت به خوبی خوانده نشده است . چونکه این کتاب از دیدگاهی عقلانی در باره مذهب نوشته شده است .

« بهشت » را کتاب سختی میدانند .

- این اصطلاح همیشه به من برمیخورد و نفسم را میگیرد . اینکه به من گفته شود این نوشته یک نوشته سخت است . اینکه هیچ کس در دانشگاه ها نمیخواهد درباره چیزهایی حرف بزند که شاید زیاد معمول نباشند .

آیا شما رابطه ای با کلمه فمنیست داشته اید؟ وقتی که بزرگ میشدید و یا وقتی که خودتان را برای اولین بار یک سیاه پوست و بعد یک زن احساس کردید ؟

- فکر میکنم که باید این دو کلمه سیاه پوست و فمنیست را با هم ادغام کنم . من به وسیله زنان سیاهی احاطه شده بودم که بسیار پرطاقت و جسور بودند و همیشه این طور فکر میکردند که باید کار کنند ، بچه پس بیندازند و اوضاع خانه را روبه راه کنند . آنها توقعات فوقالعاده زیادی از دخترانشان داشتند . من هیچ وقت فکر نمیکردم که این کار یک فعالیت فمنیستی باشد . میدانید ، مادر من به تنها تئاتر شهر کوچک ما میرفت فقط برای اینکه مطمئن شود از باقی مردم جدا نشده است . یعنی یک طرف سیاه و در یک طرف هم مردم سفید . به محض اینکه تئاتر باز میشد به عنوان اولین نفر وارد تئاتر میشد و جایی را که کنترلچی به او نشان میداد میدید . به اطراف نگاه میکرد و روی سر یکی غر میزد . این کار تنها فعالیت اجتماعی روزانه اش بود . و تنها فعالیت اجتماعی گروه زیادی از مردها . و البته هیچ وقت به ذهن من نیامد که او باید از این شکل مواجه با جهان دست بکشد . . او زنی بود که نباید خودش را دلسرد و نا امید میکرد .او دوست داشت بداند برای بچه هایی که به سینما میروند چه اتفاقی می افتد . برای بچه های سیاه پوست و همچنین دختر و پسرهای خودش . بنابر این من به وسیله مردمانی احاطه شده بودم که تمام این نقشها را به طور جدی بر عهده داشتند .من با این قبیل تعریفات مشکلات زیادی داشته ام . چند مقاله در همین مورد نوشته ام و کتاب سولا را عملا بر اساس همین دیدگاه نوشته ام .

آیا شما ارتباطتان را با نویسندگان زن حفظ کرده اید و یا اینکه اصلا به همچین چیزی احساس نیاز میکنید ؟

- من واقعا دوستان خیلی کمی دارم که نویسنده باشند . فکر میکنم که نوشتن معمولا یک مسئله جزئی در رابطه دوستی است . همیشه این مسئله برایم جالب بوده که وقتی کتابی از نویسندگان زن سیاه پوست برای اولین بار معروف میشود یک قانون نوشته نشده به کار می افتد که عملا به این معنی است : هیچوقت با این نوشته برخورد زشت و تندی نکن . مطمئنا ما کاملا آزادیم که از کارهای یکدیگر بیزار باشیم اما هیچ کس درگیر این بازی نمیشود که : کی بهترین است ؟ میشود کفت که به شکل عجیبی یک « نبود رقابت » بین ما جریان دارد . هر وقتی هم که نقدی از یک منتقد زن سیاه پوست میخوانم که بر روی کتاب یک نویسنده زن سیاه پوست نوشته شده همین مسئله برقرار است . البته این مسئله شامل نقدهای فرهنگی نمیشود . چونکه معمولا حفره های داخل طرح یک کتاب به سادگی فهمیده میشوند .

آیا شما در نوع نقدهایی که در این چند ساله بر روی کتابهای شما نوشته شده اند تغییری احساس میکنید ؟

- بله . منتقدین با گذشت زمان با هوش تر شده اند . حساسیت بیشتری پیدا کرده اند و از تنبلی ای که در گذشته به آن دچار بودند دست کشیده اند . در گذشته با کتابهای من یا هر کس دیگری به شکل نوعی افشاگری اجتماعی برخورد میشد . به نظر شما این دیدگاه خوبی برای تحلیل و نقد یک کتاب است ؟ یادم می آید که در مجله نیویورکر بر روی کتاب دلبند نقدی نوشته شده بود . قسمت بسیار زیادی از آن نقد به برنامه تلوزیونی بیل کوبی اختصاص داشت و دست آخر هم نوع کلی یک خانواده سیاه پوست با خانواده سیاه پوست آن کتاب مقایسه شده بود . این شکل نقد کردن از نظر من خیلی نفرت انگیز است . یک بار هم که نقد چاپ شده در مجله نیویورکر در باره خودم و دو نویسنده زن سیاه پوست دیگر را مرور میکردم با چنین دیدگاهی روبه رو شدم . هر سه نفر ما ( که البته هیچ چیز شبیه به همی ننوشته ایم ) به خاطر رنگ سیاه پوستمان به هم چسبانده شده بودیم و آن منتقد با تصمیم گیری در باره اینکه کار کدام یکی از ما بهتر است نقد خودش را به پایان رسانده بود . و البته یکی را هم به عنوان نویسنده بهتر انتخاب کرده بود .اما دلیلش برای این انتخاب این بود که کتاب آن نویسنده به سیاه پوستان واقعی شباهت بیشتری داشت . این دیدگاه واقعا ناامید کننده است . به نظر من اگر منتقدی با چنین دیدگاه بی معنی و مضحکی خودش را کوچک کند هیچوقت راه به جایی نخواهد برد .

آیا شما جایگاهی برای عناوینی مانند ادبیات هندی ، ادبیات سیاه پوستان ، ادبیات زنان سیاه پوست و یا چیزهایی شبیه به اینها در یک جریان معقول و مثبت ادبی قائل هستید ؟

- بله . کاملا .این عناوین مانند یک علامیت مشخصه میمانند تا ما به وسیله آنها کتابها را بشناسیم . گروهی از نویسندگان بومی آمریکا از اینکه با عنوان نویسندگان بومی آمریکا نامیده شوند لذت میبردند . من دانشجویی داشتم که یک سرخ پوست بود . من به او کفتم که تو برای چاپ کردن کتابت به شدت دچار مشکل خواهی شد چونکه در کتاب تو هیچ خبری از کفشها و یا تبرهای سرخپوستی نیست . و البته همین اتفاق هم افتاد و او برای چاپ کتابش به شدت به مشکل بر خورد . البته او در نهایت موفق به چاپ کتابش شد و حتی نقد بسیار خوبی هم بر روی کتابش نوشته شد اما دلیل اصلی آن دافعه اولیه ناتوانی نویسنده در انتقال یک فکر بومی و یا به طور خاص تر یک فکر آمریکایی بود .

شما در دانشگاه پرینستون نویسندگی تدریس میکنید . آیا نویسندگی را میشود آموخت ؟

من فکر میکنم که بعضی از مباحث نویسندگی قابلیت یاد دهی و آموزش دارد . البته واضح است که شما نمیتوانید هوش و یا بصیرت نوشتن را آموزش دهید . اما شما با بعضی آموزشها میتوانید نویسنده را در این راه کمک کنید .

و یا با ایجاد اعتماد به نفس ؟

- خب... من در این رابطه کار زیادی نمیتوانم انجام دهم . من در مورد مسائل مربوط به نویسندگی بسیار بی رحم و ظالم هستم . من به دانشجویانم میگویم : شما باید این کار را اجام دهید . من اصلا نمیخواهم که به غر زدنهای آنها در باره اینکه این کار چقدر سخت است گوش کنم . به هیچ وجه چنین چیزهایی را تحمل نمیکنم .چونکه بسیاری از افرادی که تا به حال نوشته اند ( از جمله خود من ) زیر فشارهای خیلی زیادی قرار داشتند . بنابر این صحبت کردن در باره اینکه « چه طور میشود همچین کاری را انجام داد » احمقانه است . کاری که من میتوانم انجام دهم این است که نوشته های آنها را ویرایش کنم . میتوانم خط فکری آنها را دنبال کنم و ببینم که زبان نگارششان به کجا میرود و گاهی هم راه های دیگری پیشنهاد کنم . من این کار ها را میتوان انجام دهم . و البته خوب هم انجام میدهم . من خیلی دوست دارم که داستانهای دست نویس را ویرایش کنم .

شما چه طور میتوانید تمام این نقشها را بازی کنید ؟ یک نویسنده ، یک ویراستار و یک مادر؟

- وقتی که به سالهای گذشته نگاه میکنم ، وقتی که هر روز به اداره میرفتم ، وقتی که بچه ها یم هنوز کوچک بودند ، واقعا نمیتوانم بفهم که چه طور تمام این کارها را با هم انجام میدادم . شاید به خاطر این بود که احساس میکردم نان آور خانه هستم و به همین دلیل هم برای مراقبت از خانواده ام به هر کاری که موجب بی نیاز شدنم از دیگران میشد دست میزدم . اما نوشتن چیزی بود که فقط مال خودم بود . چونکه نوشتن را دزدیده بودم . از جهان دزدیده بودم .

خب... شما چه وقتهایی مینوشتید ؟

- صبحهای خیلی خیلی زود . قبل از اینکه آنها بیدار شوند . من شبها معمولا وضعیت خیلی خوبی ندارم . زیاد نمیتوانم بنویسم . اما صبحها خیلی زود از خواب بیدار میشوم .البته آخر هفته ها را هم ااضافه کنید . بچه ها تابستانها به خانه خانواده من در اوهایو میرفتند . جایی که خواهرم زندگی زندگی میکرد ( البته هنوز هم تمام خانواده ام آنجا زندگی میکنند ) به همین خاطر تمام تابستان من به نوشتن میگذشت .خب... من اینجوری از پس کارها برمی آمدم . حالا که به آن دوران نگاه میکنم کمی هیجان انگیز به نظر میرسد . البته وقتی به زندگی ای شبیه زندگی یک زن معمولی هم فکر میکنم – که چه کارهایی را باید در زندگی انجام دهد - به همان اندازه به هیجان می آیم . آنها در واقع هر کاری را که از دستشان بر بیاید در زندگی انجام میدهند . شما در آن زندگی یاد میگیرید که چه طور از زمان استفاده کنید . شما نیازی ندارید هر بار که ظرف میشورید چگونگی شستن آن را هم یاد بگیرید . شما مطمئنا میدانید که چطور میشود این کار را انجام داد . بنابر این وقتهایی که مشغول انجام دادن این کار هستید میتوانید فکر کنید . میدانید منظورم چیست ؟ یعنی اینکه این کارها تمام ذهن شما را اشغال نمیکنند . من خودم خیلی از مشکلات ادبیاتی ام را تنها با فکر کردن درباره شخصیتها ، وقتی که توی قطاهای شلوغ و پرازدحام بوده ام حل کرده ام . جایی که شما به هیچ وجه کار دیگری نمیتوانید انجام دهید .من در این جور جاها به این چیزها فکر میکنم . اینکه شخصیت کتابم چه کاری باید انجام دهد . والبته گاهی وقتها به نتایج خیلی خوبی میرسم .وقتی هم که به سر کار میرسم به هیچ وجه این نتایج را فراموش نمیکنم . با این روش میتوانم زندگی درونی قدرتمندی را برای شخصیتهایم ایجاد کنم . والبته برای خودم . چونکه خیلی چیزها قابلیت تعمیم دارند . آن وقتها هیچ زمان بی استفاده ای برای من وجود نداشت . اما حالا آنقدر درگیر مسائل مختلف شده ام که به طود کلی زیاد این ور و آن ور نمیروم .