فعلا اسم ندارد چهارمین مجموعه داستان منتشر شده از احمد غلامی است . احمد غلامی نویسنده ، منتقد ، و روزنامه نگاری است که فعالیت گسترده ای در عرصه مطبوعات کشور دارد.جایزه نویسندگان و منتقدین مطبوعاتی -که این روزها از جایگاه ویژه ای در بین جوایز اهدایی به ادبیات داستانی برخوردار شده است – به همت غلامی شکل گرفت و ادامه پیدا کرد . فعلا اسم ندارد از چهارده داستان کوتاه تشکیل شده . این چهارده داستان را از لحاظ مضمونی به راحتی میشود به دو دسته تقسیم کرد. شش داستان اول این مجموعه بیشتر به بیان روابط اجتماعی و کشمکشهای فرد با بستر جاری جامعه میپردازند. این داستانها ویژگیهایی دارند که در ادامه به آنها خواهم پرداخت . هشت داستان بعدی نیز در محیط جنگ و الزاماتش شکل گرفته اند . دیدی که غلامی نسبت به جنگ در این داستانها پرداخت کرده جسارتها یی دارد که که به طور محسوسی آنها را از نمونه های مشابهش جدا میکند. شش داستان اول: داستان (میان ما فاصله یک اسب بود )را جدا میکنم. آن را جدا میکنم چون به نظر من در خط کلی پیشنهادی که غلامی در داستانهای این مجموعه ارائه میکند قرار نمیگیرد. عنصر بازی را به عنوان اولین محور خوانش این داستانها پیشنهاد میدهم . البته کلمه بازی در دو معنا پیشنهاد میشود یکی همان معنای آشنایی که از شنیدن این کلمه در ذهن تداعی میشود و دیگری پرداخت نوعی طنز ظریف و بی قیدی نسبت به قوانین پی ریزی شده زندگی اجتماعی. این بی قیدی همراه با طنز موجب میشود که شخصیتهای داستانها از بروز عکس العملهای پیشبینی شده و خرد پسند طفره بروند و به نوعی تقابل بی پایان با محیط اطراف خود دست بزنند. داستانهای جنازه ای که آب برد ، هزار چم 20 کیلومتر ، گاهی سکوت چیز خوبیه ، فعلا اسم ندارد و مشترک مورد نظر به طور کاملا مستقیم به بیان این محور خوانشی میپردازند. در تمام این داستانها نوعی بازی بین شخصیتها ی مختلف جریان دارد که موجب پیشرفت و گره گشایی داستانها میشود. این بازی گاه در بستری کاملا واقع گرایانه پرداخت میشود ( مثل داستان هزار چم 20 کیلومتر ) و گاه شکلی فانتزی به خود میگیرد ( مثل داستان گاهی سکوت چیز خوبیه ). چیزی که نوع این بازی را در این داستانها مشخص میکند انگیزه انجام این بازی است . این انگیزه از محور بازی برای بازی به محور بازی برای زندگی در حال تغییر است. در داستانهای تا هزار چم 20کیلومتر و مشترک مورد نظر انگیزه های ایجاد بازی در داخل پی رنگی واقع گرایانه نهفته است. به عبارت دیگر پیشنهاد انجام بازی به طور مستقیم از طرف راوی مطرح نمیشود بلکه این طرح و پی رنگ کلی داستان است که نوعی روایت بازی گونه را میطلبد. اما در دو داستان سکوت چیز خوبیه و فعلا اسم ندارد پیشنهاد بازی به طور مستقیم از طرف راوی مطرح میشود و خواننده به طور آگاهانه به شرکت در این بازی دعوت می گردد. داستان جنازه ای که آب برد را هم میشود حد وسطی بر این دو نوع دیدگاه به حساب آورد. محور خوانشی دیگر محور تسلسل است . این محور نتیجه منطقی خوانش بازی گونه داستانها است.بازی های انجام شده در این داستانها به نتیجه مشخصی نمی انجامند و عملا پس از طی کردن یک دور کامل راوی را به نقطه شروع بازی بر میگردانند . به عنوان مثال در داستان مشترک مورد نظر ما در دور بی پایانی از اظهار نظرهای مختلف در باره یک شخصیت گرفتار میشویم. تنها چیزی که در این داستان وجود دارد تماسهای تلفنی ضبط شده بر روی نوار پیغامگیر است . این پیغامهای ضبط شده آنقدر متناقض و ناهمخوانند که در پایان داستان هیچ تصویر واحدی از شخص مورد بحث ارائه نمیکنند. به عبارت دیگر هیچ نظرگاهی برای شناخت قطعی شخصیت پدید نمی آورند. در داستان گاهی سکوت چیز خوبیه هم با نوعی بازی تسلسل وار روبه رو هستیم.به طوری که داستان در انتها به نقطه شروع خود برمیگردد و تسلسل روایت خود را ادامه میدهد. در داستانهای هزار چم 20 کیلومتر و جنازه ای که آب برد هم به نوعی این تسلسل تکرار میشود .شخصیت زن داستان هزار چم 20 کیلوتر به عملی دست میزند که بارها آن را تکرار کرده . عملا کل طرح داستان در داخل تسلسلی معنا میگیرد که ابتدا و انتهای مشخصی ندارد . چیزی که به ما نشان داده میشود قسمتی از تسلسل بی پایانی است که شخصیت زن در آن گرفتار است. هشت داستان دوم: فضای کلی حاکم بر این داستانها فضای جنگ است . جنگی که غلامی در این داستانها تصویر میکند مختصات ایدئولوژیک ندارد.در فضای جنگی غلامی هر کسی میتواند خوب ویا بد باشد . به عبارت دیگر فرشته ها مرده اند و آدمهای زمینی در حال جنگیدنند. ویا با پی آمدهای جنگ دست به گریبانند. اولین محور خوانشی این داستانها همان محور بازی است . این محور در هشت داستان پایانی این مجموعه زیر ساختی تر از شش داستان آغازین آن است. به این معنی که عنصر بازی تنها یک مشخصه فرمی نیست بلکه به عنوان اصلی ترین ویژگی این داستانها مطرح است. شخصیتهای داستانها برای ادامه زندگی نیازمند به این بازی هستند. در امتداد پل شاخص ترین داستان این محور است. شخصیت این داستان برای حفظ و نجات زندگیش به نوعی بازی دست میزند. الماس ( شخصیت اصلی این داستان) بر روی پلی گرفتار شده است و محل دقیق نیروهای خودی را نمیداند . الماس مجبور است که تا روشن شدن هوا صبر کند و بعد به عقب ( عقبی که خودش هم دقیقا نمیداند کجاست ) برگردد . برای همین هم میخواهد پل را حفظ کند و نگذارد تا روشن شدن هوا به دست دشمن بیفتد. الماس اجساد نیروهای خودی و دشمن را طوری قراول میدهد که انگار از پل نگهبانی میکنند . کلا پنج جسد که دو تایشان خودیند و سه تایشان دشمن . الماس با بازی کردن با این اجساد دسته خودش را تشکیل میدهد . آنها را هرطور که دوست دارد میچیند و هر جا که میپسندد قراول میدهد. اما با روشن شدن هوا میفهمد که خودش هم از ابتدا جزئی از این بازی بوده و با گلوله هایی که هم خودی هستند و هم دشمن جان میبازد. این محور به شکل ظریفی در ساختار سایر داستانهای این گروه نیز تنیده شده است ( داستانهایی مثل دو رفیق، آن دیگری ، بازمانده و پوتین های یک نعش ) . محور دوم نیز همان محور تسلسل است . تسلسل در داستانهای گروه دوم تکمیل نمیشود . به این معنی که این تسلسل بعد از چند دور ناقص میماند و ادامه پیدا نمیکند . محور تسلسل را در داستانهایی مثل آن دیگری ، بازمانده ،دشمن ما و پوتینهای یک نعش میتوان دید.البته داستان در امتداد پل نیز به گونه ای از این تسلسل بهره میگیرد. بازمانده شاخص ترین داستان محور تسلسل است. این داستان روایت دست به دست شدن یک قمقمه است . ما در این داستان شش دور از این تسلسل حرکتی را میبینیم . در دور ششم با خالی شدن آب گندیده و متعفن قمقمه این تسلسل پایان میگیرد: (... دخترک هنوز نشسته بود که گفت : قمقمه بابا؛ وبرگشت تا قمقمه را بردارد.اما هرچه گشت آن را پیدا نکرد. توی اتاق از بوی آب مانده و ماهی مرده پر شده بود.تاب نیاورد؛ از اتاق بیرون زد. ) محور سوم خوانش این داستانها محور لحظه نگاری است . اثر این محور را در داستانهایی مانند دشمن ما و رویای گوجه های سرخ میتوان دید. در این داستانها ما با توصیف یک یا چند لحظه روبه رو هستیم. چیزی که موجب درک کلی این داستانها میشود همان اثری است که توصیف این لحظه ها بر روی ذهن میگذارد. طرح داستان از لابه لای همین لحظات نوشته شده جان میگیرد و خودش را نمایان میسازد. پایانبندی : فعلا اسم ندارد پیشنهاداتی دارد که باید آنها را جدی گرفت. وجود محورهای مشخص و قابل پیگیری در این داستانها نشان از مسیر ویژه ای دارد که غلامی برای آینده داستان نویسی خود انتخاب کرده. مسیری که باید منتظر ماند و دید که چه مقدارش پیموده میشود.
سلام...خوبی؟هنوز نخوندم این متن رو...یه احوالپرسی .بعدش برم آفلاین بخونم و برگردم
سلام.
اطّلاعات جالبی رو توی وبلاگت داری ؛ بدون اجازه ی شما ؛ جند تاش رو برای تحقیقهام برداشتم.
به من هم سر بزن.
اگر هم لینک من رو بذاری ممنون میشم.
قربانت
مانی
در خواندن نقدهایت واقعا حریص شده ام...و البته این کنجکاوی هر روز دارد بیشتر می شود که آبی کیست...مهربان باش...راستی نقد کوتاهی هم بر نفرین خاکستری نوشتم...تا آخر هفته آن را در وبلاگ می گذارم...
سلام من بازم اومدم !!!!!!
بابا پس بگو تو چرا از پا اونتر نت بلند نمیشی !! بذار من فردا ببینم اومدی پا دستگاه ما ... تازه کارانه هم میخواد آقا !!
فعلا اینا رو داشته باش تا بعد...
دست مریزاد نقد خوبی بود موفق باشی
دعوا سر لحاف ملاست یا خود ملا........
نقد کتاب را دادم به روزنامه اعتماد.
سلام آبی جان، ممنون از معرفی. به وبلاگ ایشون هم سر زدم. جالب بود. با عشق.
سلام. با وبلاگ شما تازه و چه دیر آشنا شدم. باید از ابتدا بخوانم و برگردم. یا حق
تعریفتون رو از وبلاگ پدرام دیدم و امدم اینجا..فکر میکنم حق داشت
من تازه اومدم اینجا
قشنگه
به ما هم سر بزن
تو این ۲ روزه دنیا دل و بزن به دریا
بزن به سیم آخر دیوونه شو مثل ما
www.malikholiayi.com
سلام آبی جان :) ممنون از مطالب خوب و پربارت :)
سلام . ولی من فکر می کنم بلایی که بر سر سینما آمده سر ادبیات هم دارد می آید. هر چه می خوانم-به جز یکی دو نفر که آنهم شاید به خاطر علاقه ی بسیار ضعفهایش را نادیده می گیرم- به نظرم تهی ؛ فاقد جذابیت ؛ تقلیدی و به کلام عامیانه بسیار بی نمک بوده اند.چراغها را من خاموش می کنم-بی حال و لوس- تهران شهر بی آسمان -به خیال نویسنده با سبکی متفاوت اما در واقع تقلیدی ضعیف از سبکهای نو -که در بقیه ی آثار ایشان هم دیده می شوند (و البته نویسنده ی محترم این داستان کلاه گشادی بر سر خود و بقیه می گذارند.) مجموعه ی داستانهایی از مسعود بهنود ؛ و اکثریت قریب به اتفاق داستانهای نویسنده هامان آنقدر فاقد جذابیت هستند که آدم دلش به حال خودش می سوزد. چه فایده تفسیر و نقد چیزهایی که فقط نقش کمرنگی از ماهیت حقیقی خود را به نمایش می گذارند؟ آقای ایکس یا خانم ایگرگ دلشان را می توانند به عنوان دهن ژر کن نویسندگی خوش کنند اما سر ما را نمی توانند شیره بمالند. حیف از وقتی که برای آنها بگذاری. و حیف از این سرزمین که استعدادهای ادبیاتش هم مثل خیلی نبوغ دیگر مجال و رشد پیشرفت ندارند. مثل سینما. فاجعه ی خاموش.