بازی های غیر رسمی

بازم مهمونی دارن . توی حیاط خونه شون جمع شدن و با هم حرف میزنن . سرمو کمی از دیواره سنگی لبه بالکن بالا میکشم تا تو حیاطشونو نگاه کنم . ممکنه ببینن . ولی پایین نمیکشم . چند تا زن و مرد گوشه حیاط وایسادن و با هم حرف میزنن . از حالت موهای زن دست راستی خوشم میاد . یاد یه چیزی می افتم که حس خوبی برام داره . یه بچه کوچیکم داره که پشت سرش وایساده و با پنجه چنگ زده به دامنش . یه گوشه دیگه هم چند تا دختر و پسر وایسادن . درست پنج نفر . سه تا دختر و دو تا پسر . دخترا یه طوری میخندن که آدم یه حالی میشه . یکیشون دستشو گذاشته جلوی دهنش و کمرشو خم کرده طرف یکی از پسرا . به چیزی میخنده که نمیفهمم . یعنی نشنیدم . یه پسر جوون دیگه از توی توالت آخر حیاط میاد بیرون . هنوز داره با شلوارش ور میره که صدای خنده دختر و پسرا بلند میشه . همون دختره که کمرشو کج کرده بود طرف یکی از پسرا دستشو آروم حلقه میکنه دور کمر پسر دست راستیش . نفسم یه لحظه میره پایین و در نمیاد . حس میکنم که پسره یه تکون آرومی میخوره اما از سرجاش حرکتی نمیکنه . فقط کمی رو پاهاش جابه جا میشه . کم پیش میاد که همچین صحنه ای رو ببینم . البته یه بار تو یکی از مهمونیا یه دختر و پسر همدیگه رو بوسیدن . جلو چشم همه . تو حیاط . ولی انگار یه جورایی زیادی رسمی بود . چون برا هیچکی غیر عادی نبود . حتی چند نفر دست زدن . از این جور چیزای رسمی خوشم نمیاد . این طوری خیلی بهتره . دختره آروم دستشو از پشت کمر پسره برمیداره و میکشه روی موهاش . حس میکنم که یه دفعه گرسنم شده . سرمو میکشم پایین و از توی بالکن میرم توی اتاق خواب . همیشه مهمونیاشون شلوغ پلوغه . از اتاق خواب میگذرم و میرم توی هال . بعدم میرم توی آشپزخونه و در یخچالو باز میکنم . دفعه قبل یکی از دخترا منو دید . تا اومدم سرمو بدزدم نگاش افتاد طرف من . اما هیچی نگفت . نفهمیدم چرا . منتظر بودم که صدای داد و فریادش بلند بشه اما نشد . یه سیب برمیدارم و گاز میزنم . توی خونه خیلی ساکته . یه گاز دیگه هم از سیب میزنم . این ساکتی توی خونه رو دوست ندارم . صدا رو دوست دارم . حتی صدای توی خیابون . صدای همهمه . صدای موتور یخچال که بلند میشه نفس راحتی میکشم . یه جورایی بهم اطمینان میده . صداهای توی آشپزخونه به آدم اطمینان میدن . از همه بهتر که همون صدای موتور یخچاله . بعدم صدای آرام چک چک قطره های آب . تکون خوردن یه هویی ظرفا تو جا ظرفی . و اگه خوب گوش کنم موتور لباسشویی هم صدای وز وز آرومی داره . این صداها یعنی اینکه یه چیزایی دارن حرکت میکنن . این حس ، حس خیلی خوبیه . بر میگردم تو بالکن . خودمو میکشم زیر لبه سنگی و گوش میدم . بیشتر صدای همهمه میاد . با صدای خنده .آرام سرمو بالا میبرم . یکی از دخترا که موهاشو بسته بالای سرش جیغ کوتاهی میزنه و میگه : نه . از اونجا نه .

با من نیست . یعنی هیچکدامشون این ور رو نگاه نمیکنن . اما یه دفعه همون پسری که از تو توالت اومده بود بیرون برمیگرده طرف من . سرشو صاف و مستقیم میگیره طرف صورت من . یه دستمال سیاه بسته رو صورتش . دستاشو یه جوری توی هوا تکون میده که انگار میترسه یه چیزی خراب بشه رو سرش . یکی دیگه از دخترا با چوب کوتاهی میزنه رو یه قابلمه فلزی . هر بار که پسره میره طرف توالت صدای چوب زدنش بلند تر میشه . هر وقتی هم که از توالت دور میشه آروم تر میزنه رو قابلمه . یکی دیگه از پسرا مرتب دست میزنه و یه کلمه ای رو تکرار میکنه که نمیفهمم . دو تا مرد از توی خونه بیرون میان که سنشون خیلی زیاده . موهای یکیشون ریخته و اون یکی هم بفهمی نفهمی کج کج راه میره . یه منقل هم تو دست کچله س . منقلو میذاره وسط حیاط کنار باغچه . بعدم داد میزنه : اون جوجه ها رو بیار . همینجا کباب میکنیم . بعدم سرشو میکشه کنار گوش همونی که کج کج راه میرفت . چیزی میگه که هر دوتاشون بلند میخندن . پسری که از توی توالت بیرون اومده بود حالا افتاده روی شاخ و برگای هرس شده درختا . کف پاشم گرفته تو دستش و سعی میکنه یه چیزی رو از توی پاش بکشه بیرون . بقیه از خنده ریسه میرن . مخصوصا اون دختری که با چوب میکوبید رو قابلمه فلزی . مرد کچله از سر جاش بلند میشه و سینی بزرگی رو از دست یه زن مسن میگیره . زن مسن شال سیاهی انداخته رو شونه هاشو با پای برهنه وایساده جلو در خونه . سینی رو که به کچله میده چشمش می افته طرف دختر و پسرا . با صدای بلند میگه : چی شده . باز چی کار کردین ؟

اما اصلا منتظر جواب نمیمونه . تند بر میگرده توی خونه و درو میبنده . حس میکنم که گردنم درد گرفته . سرمو میکشم پایین و چشامو میبندم . دوست دارم که مهمونیشون حالا حالاها تموم نشه . دوباره یاد اون دختره می افتم که دستشو حلقه کرد دور کمر پسره و یه لرزشی می افته تو بدنم . دور و برمو نگا میکنم ببینم سیبمو کجا گذاشتم . تو بالکن نیست . حتما جا مونده تو آشپزخونه . سرمو دوباره بالا میبرم .کچله یه چیزی رو تو دستش گرفته و نشون اون یارو میده که کج کج راه میرفت . بعدم انگار که چیز خیلی با ارزشی رو پنهون کنه دوباره آروم میچپونش تو جیبش . دوباره صدای کوبیدن روی قابلمه فلزی بلند میشه . این بار یکی دیگه از پسرها چشماشو بسته . از اون پسره که از تو توالت بیرون اومد خبری نیست . همون دختره که کمرشو خم کرده بود آروم میره طرف همون پسره که دست راستش وایساده بود . صدای کوبیدن روی قابلمه بیشتر میشه . دختره یه چیزی رو خیلی آروم سر میده تو جیب پسره . نفسم حبس میشه . انگار یکی با چماق کوبیده باشه تو سرم . پسره دستشو میکشه رو جیبش و لبخندی میزنه . اون یکی دختره میره و یکی از گلدونای باغچه رو میذاره جلو پای اونی که چشماشو بسته . لبای درشت و گونه های برجسته ای داره . اونی که چشماشو بسته پاش میخوره به گلدون و با سر میره تو باغچه . دوباره صدای خنده شون بلند میشه . کچله سرشو تکون میده و به جوجه های روی منقل خیره میشه . دلم مالش میره . یاد همون سیبی می افتم که تو آشپزخونه جا گذاشتم . اما دوست ندارم از سر جام بلند بشم . یعنی اصلا دوست ندارم که برگردم تو آشپزخونه و ببینم همه جا ساکت و آرومه . همینجا که نشستم از همه جا بهتره . حتی اگه دلم مالش بره .

اون پسره که افتاد توی باغچه با صدای بلندی میگه : این بار یه چیز دیگه رو قایم کنیم .

دختری که لبای درشت و گونه های برجسته ای داره انگشترشو از انگشتش میکشه بیرون و میده دست پسره : این خوبه؟

پسره لبخندی میزنه و انگشتر رو میذاره تو جیبش . بعدم با دستمال رو چشمهای دختره رو میبنده . دختری که رو قابلمه میزنه خیلی آروم یه رنگی رو شروع میکنه به زدن . پسره میره طرف باغچه و یه چیزی رو قایم میکنه همونجا . دوباره دلم ضعف میره . از بوی جوجهای روی آتیشه . مردی که کج کج راه میرفت بادبزنو از دست کچله گرفته و تند تند باد میزنه . با هر حرکت باد بزن بدنشو تکون میده . سرش مثل پاندول به چپ و راست تکون میخوره . صدای کوبیدن روی قابلمه بلند میشه .

کچله از سر جاش بلند میشه و میگه : بسه دیگه سرمون رفت .

اما دختری که روی قابلمه میکوبه اصلا گوش نمیده . همین طور صدای کوبیدن چوبشو کم و زیاد میکنه . کچله با سر به اون یارو که کج کج راه میرفت اشاره ای میکنه و میگه : اینجا رو خلوت کنین . بسه دیگه . میخوایم حیاطو بشوریم .

بعدم چند سیخ جوجه دیگه میذاره رو منقل.

: همینجا غذا میخوریم . یه آب میزنیم به زمین و زیلو پهن میکنیم . حالا بیاین کمک .

دختره پارچه سیاهو از رو چشماش بلند میکنه و میگه : راست میگه . بسه دیگه . منم گشنم شده .

اون دختره که رو قابلمه میزد از سر جاش بلند میشه و با دست پشتشو میتکونه . بعدم چوبشو میندازه تو باغچه . یکی یکی میرن طرف در و میرن تو خونه . اون یارو که کج کج را میرفت باد بزنو میده دست کچله . بعدم میره کنار حیاط و شیلنگ آبو باز میکنه و میگیره کف حیاط . آبها جمع میشن پشت در حیاط و از تو راه آب نمیرن بیرون . نگا میکنم ببینم دختر و پسرا برگشتن یا نه . فقط صدای دادو بیدادشون از تو خونه میاد . اون یارو داره بادست راه آب پشت در حیاطو باز میکنه . کچله داد میزنه : تموم شد؟ بگم بیارن؟

اون یارو فقط سرشو تکون میده . کچله داد میزنه : کجا رفتین‌؟ بیاین کمک . اون دختره که گونه های برجسته ای داره بدو بدو میاد تو حیاط . میره کنار باغچه و خاکا رو میزنه کنار . بعدشم بقیه دختر و پسرا میان . کچله بادبزنو میندازه رو زمین و میگه : چی کار داری میکنی ؟ همه جا رو که دوباره به گند کشیدی.

دختره میگه : نیست . کجا گذاشتی ؟

اون پسری که چشمای دختره رو بسته بود میاد کنار باغچه و خاکا رو زیر و رو میکنه .

: همینجا گذاشتم . لب باغچه .

کچله میگه : چی رو اونجا گذاشتی؟

دختره از سر جاش بلند میشه و دستشو میکشه به صورتش : پس حالا کو ؟

پسره میگه : چه میدونم . همه دیدن . گذاشتمش اینجا .

کچله داد میزنه : گفتم چی رو اونجا گذاشتی؟

: انگشترمو .

: انگشتر اونجا چه غلطی میکنه ؟

چشمم میفته به راه آب کنار در حیاط . اون یارو راه آبو باز کرده و داره میاد طرف دختر و پسرا . سرمو میکشم پایین و ولو میشم کف بالکن . پیش خودم فکر میکنم که حتما انگشترو آب برده . آروم از توی بالکن میرم تو اتاق خواب . احساس میکنم که باید یه کاری کرد . بعد یه دفعه از سرجام میپرم بالا و میرم طرف در حیاط .سرمو بیرون میگیرم و تو کوچه رو نگاه میکنم . کسی نیست . آروم در رو میبندم و میرم تو کوچه . از زیر در حیاط خونه اونا یه راه آب کشیده شده تا توی جو . از توی حیاطشون صدای داد و بیداد مرد کچله رو میشنوم . تو راه آبو نگاه میکنم . هیچی نیست . میرم کنار درشون می ایستم و آروم گوش میدم . یکی داره حرف میزنه که نمیشناسم . یعنی از روی حرف زدنش نمیتونم بفهمم که کیه . بعد صدای مرد کچله رو میشنوم که میگه : نمیدونم این مسخره بازیا دیگه چه جور تفریحیه؟

یکی از پسرا میگه : یه کم بگردین . حتما پیدا میشه .

صدای زنی رو از یه جای دور میشنوم : بیارم؟

فکر میکنم که حتما تا به حال رفته توی جو . دنبال چوبی چیزی میگردم تا اون تو رو بگردم .اما هیچی پیدا نمیشه . صدای گریه دختره رو میشنوم . میرم میشینم کنار جو و انگشتامو میکنم اون تو . کمی تکون میدم . چیزی پیدا نیست . دختره با گریه چیزی میگه که نمیشنوم . دستمو کامل میکنم تو جو . مشت میکنم و میکشم بیرون . میریزمشون روی زمین و با نوک انگشت بینشونو میگردم . چند تا سنگ ریزه و کلی برگ پوسیده . سنگ ریزه ها رو از هم جدا میکنم اما چیزی بینشون نیست . دوباره دستمو میبرم اون تو و میکشم بیرون . صدای مرد کچله رو میشنوم که همین طور نزدیک و نزدیک تر میشه . میگه : حتما با آب رفته بیرون . دوباره نگاه میکنم . یه چوب بلند سیاه رنگ که چند تا برگ پوسیده چسبیده بهش . یه در نوشابه ، کلی سنگ ریزه و لجن لزجی که تمام دستمو پوشونده . یکی از تو خونه داد میزنه : پیدا شد . پیدا شد . از تو خونه صدای خنده بلند میشه .

دوباره دستمو میکنم اون تو و میکشم بیرون . یه پلاستیک پاره ، یه کلاف سیمی و چند تا ته سیگار . روی پلاستیک پاره یه علامت هست شبیه سر یه آدم . اما اونم از چند جا پاره شده و نمیشه فهمید قبلا چی توش بوده . ته سیگارا همه یه شکلن . انگار که یه نفر ایستاده بوده کنار جو و هی سیگار کشیده و هی سیگار کشیده . بعد هم ته سیگارا رو انداخته اون تو . دستمو میکنم توی جو و یه مشت دیگه میکشم بیرون . یه لوله خالی خودکار و کلی برگ پوسیده . بازم یه مشت دیگه و یه مشت دیگه . بعد تکیه میزم به دیوار خونه و خیره میشم به چوب بلند و سیاه رنگی که افتاده روی زمین . یه چوب بلند و سیاه رنگ با چند تا برگ پوسیده .

نظرات 13 + ارسال نظر
پیمان شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:05 ب.ظ http://blue.blogsky.com

این کامنت اختصاصا برای مستانه گذاشته شده :
من هیچ کدوم از کامنتهای تو رو تا به حال گم نکردم ( تو کامنتای فرشته نوشته بودی که من کامنتای تو رو گم کردم!!).
از اینکه اینجا میای و چیزی مینویسی خیلی ممنونم . خیلی هم لطف میکنی که میای . یعنی من از خوندن کامنتای چند تا از بچه ها خیلی خوشحال میشم که تو هم یکیشونی . در ضمن کی به صورتت زباله پرت کرده ؟! نشونیشو بده تا همینجا ....( یه چیزی تو مایه های دهنشو سرویس کنم و ای نفس کش ) .

مینا شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:32 ب.ظ http://adam32.persianblog.com

سلام....بابا ایول همیشه که میام اینجا می تونم یه داستان بخونم....مثل همیشه میخونم و بعد اگر نظری داشتم( البته میدونی که من از این چیزها سر در نمیارم....) حتما می نویسم....

لاله دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:08 ب.ظ http://lale.persianblog.com

سلام ...من حس نگا کردن یواشکی رو خوب تجربه کردم ...ظهرهای تابستون ...درست پانزده - بیست سال قبل وقتی خیلی بچه بودم ...همسایه یک درخت شاتوت بزرگ داشت درست حاشیه ء مرزی با خونه ء ما که شاتوت هاش کاشی های حیاط ما رو سیاه می کرد ...می خواستن درخت رو ببرن پدر خدا بیامرز نذاشت می گفت : چه جوری می تونین جریان سبزی رو قطع کنین ؟ برای همین زن همسایه متمنی بود که ما لب دیوار بریم و شاتوت بخوریم یا بچینیم ...یادم می آد یه ظهر تابستون حسابی دلم هوس شاتوت کرده بود... پسر همسایه داشت توی استخر شنا می کرد ...نسرین خواهر بزرگم دامن من رو که از نردبون بالا می رفتم گرفت ...چند تا پله رفتم بالا ...بازم ول کن نبود ...نشستم لبه ءدیوار و چند تا شاتوت خوردم ...از لابه لای برگ ها هم نگاه های بریده بریده به استخر می کردم ...نسرین ول کن نبود ...می خواست به من بگه نگا نکن نمی دونست چه جوری باید بگه ...آخرش خیلی بد شد ....... من اومدم پائین دورتادور حیاط دنبالش کردم رفت تو گلخونه در رو رو خودش بست ...درشیشه ای رو که هل دادم تا دستم بهش برسه ...تاندون های دست چپم قطع شد ... حالا جالب اینجا بود که من اصلا متوجه ء این نشدم که دستم آش و لاش شده بود ...ناراحت بودم که شیشه گلخونه کاملا ریخته بود و مطمئناْ مامان من رو می کشت از شدت عصبانیت .... یه حس عجیبیه مخفیانه نگاه کردن ... مث نگا کردن عکس ها یا فیلم پورنو ...با اینکه آدم می دونه کار بدی داره می کنه اما کنجکاوی مجال رو ازش می گیره ...

لاله دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:37 ب.ظ http://lale.persianblog.com

پیمان ببخشید طولانی نظر دادم ...اما داستان تو من رو یه آن برد تا سال های گذشته ء دور ... داستانت خیلی قشنگ بود مخصوصاْ تیکه ء حسی آخرش ...خیلی دوستش داشتم...

[ بدون نام ] دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:08 ب.ظ

مستانه سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:12 ب.ظ

ای پیمان...مرسی که از مستانه بی سر پرست HOMLESS حمایت .. کردی!!همه ان بیرحمی ها بر من در اطاق عنوان بی عنوان عزیز فرشته رفت.....!!!!!هنوز بر در و دیوار ان اطاق ... اثار ّآن ذ باله هائی که که بر سر صورت مستانه پرتاب شده..نفش بسته!!ااون عریر.... مستانه را زیر شتم ضربش له کرد.... اگر شوهرم بود شکایتی نداشتم ..چون شوهر برای ...کار است!!!!عزیز فرشته..فقط نگاه میکرد!! هیچ دفاعی از مستانه نکرد....حال زخم هایم التیام ..یافته...ولی زبانم از ترس لکنت گرفته.... پرشکان گفته اند..به مرور زمان... بهبود میابم... نگران مستانه نباش...!!!!!

سوسکی سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:33 ب.ظ http://sooski.persianblog.com

سلام پیمان خوب، من هنوز تمام وقت برنگشته ام ولی تمام وقت ارادتمند دوستان خوبی چون تو هستم... قربان صفای خودت و قلمت.

مستانه چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:30 ق.ظ

اما راجع به نوشته ات......
۱. نویسنده. کسی است که از یک موصوع بدیهی.برای خواننده.میتواند یک مسئله پیچیده بسازد!! تو کمی دراین داستان کوتاه موفق بودی.....
You used the first peson singular in this short wriinig[I}you give this impression to your typical readers, the writer talks about something happen to him!!! which it is personal... not discirbing a character in your story...
3.the great novels have no ends انگشتر نباید پیدشود!!
4.و یادت ن.. نوسسندگان شکست خورده هستند منتقد ادبی میشوند!!!

,

مستانه چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:36 ق.ظ

oops!!نویسندگان شکست خورده ...منتقدان ادبی میشوند.. مثل مستانه!!!

شاپرک چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:24 ق.ظ http://shaaparak.persianblog.com

یاد درخت گلابی افتادم .... یاد اون قسمت فیلم لیلا که همه توی باغ دور هم بودن . یاد باغهای پرتقال ... ما همیشه توی باغ که میرفتیم وسطی بازی میکردیم . راستی چرا بعد از اینکه حلقه پیدا شد بازم داستان رو ادامه دادی ... من نفهمیدم برای چی اون آدم دوباره دسشتو توی جو کرد!!!
من میدونم شما نویسنده ها دلتون نمیخواد داستانتون رو توضیح بدین ولی من میپرسم چون میخوام یاد بگیرم ... یادم رفت بگم .... خیلی قشنگ بود ... خیلی

امیرحسین-کوچ ماه چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:19 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

هوم......من یه خورده گیج شدم.....عجیب ولی جالب....

ولی میدونی جالب چیه...منم دقیقا یاد اون قسمت درخت گلابی افتادم.....عین شاپرک.....

قشقرق چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:25 ب.ظ http://ainakdoodi.persianblog.com

داستان جالبی بود ولی چه طولانی وااااااااای

تینا شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:37 ب.ظ http://laaf.persianblog.com

salam peyman jan chon dastanet toolanie majbooram disconect konam shoma ham agar toonesti ye sari be ma bezan rasti behet gofte boodam salame mano be pezhman beresoon resoondi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد