جان من اگه حوصله خوندن ندارین یا اینکه فکر کردین اصلا حسش نیست یه همچین داستان بلندی رو بخونین برین پایین و یه کامنت بذارین به این مضمون : فعلا حوصله ندارم بخونم.
با تشکر!
پنهان
سینهام سنگین است. هن که میزنم میفهمم. تاریکی پنجرههای بسته با میلههای گرد و سفید .رد میشوند از رو به روی چشمها. گامهایش را بلندتر میکند.
دستم را میکشد. از روی جوب میپریم. میایستدو گوش میدهد. تکانی میخورد.
: دارند میآیند.
دستهایم را تکان میدهم توی همهمه سردی که با گرگ و میش هوا درهم میشود.
سرش را جلو میدهد. آخر خیابان را نگاه میکند.
: بجنب زود. زود ... از سمت چپ بیا. پشت آن
…پنجرهای روشن میشود. یک لحظه میایستد. گوش میکند. سرش را بالا میگیرد. نگاهش میرود توی پنجره. مرا میکشد کنار دیوار.
: بچسب، نبیند.
سایه آدمیمیآید تا پشت پنجره و خم میشود تا چیزی بردارد.
دستش را روی سینهام میکوبد.
: صدا میآید.
دستش میلرزد. انگشتهایش نرم و آرام روی سینهام میلغزند. پنجره باز میشود. دستی بیرون میآید و گلدان کوچکی را روی لبه باریکش میگذارد. صدهایی میآید. انگار که صدای پاست. میدوند، میایستند. به پنجره نگاه میکنم. کسی به پایین خم شده و موهای بلندش توی هوا تاب میخورد.
توی گرگ و میش هوا دو چشم سیاه و درشت را میبینم که خیره شدهاند به ما. میان انبوهی از موهای آویزان. مثل بید. سایه روشنی آرام میلرزد توی آن چشمها. باقی صورتش تاریک است. دستش را انگار به لبه پنجره گرفته که این طور خمیده.
دستم را میکشد: بیا. خودش را به دیوار میچسباند. این بار دیوار سنگی. سرش را جلو میدهد. بر میگردد و نگاه میکند به من.
: من رفتم. پشت سرم بیا.
میدود توی خیابان. چند لحظه بعد، آن طرف، پشت درختی اشاره میکند تا بروم.
میدوم توی خیابان. صدا میگیرد همه جا را. یکی داد میزند: ایست. نمیدانم از کجا. درختها میلرزند توی چشمها. با یک گام او را میبینم که دستهایش را تکان میدهد و با گام دیگر از چشمها میرود. چیزی سوت میکشد بالای سرم. صدای نفس سرم را میگیرد. خودم را میاندازم توی هوا. توی خاک غلتی میزنم. دستم ستون تنم میشود و پشت درختی میمانم صداها واضح میشوند. چراغها جان میگیرند. نمیشود ماند.
: نمان، نمان. بپر آن ور دیوار. داد میزند و دستش را روی زمین میکوبد و بعد میپرد دستش لبههای آجری دیوار را میگیرد. باید سرد باشد. سرد و زبر.
میپریدیم و میگرفتیم داد میزد: بجنبید. خودتان را بکشید بالا. سر که از حاشیه دیوار بالا میآمد میلهها را میدیدی و نرده و مانع. پشت سر هم به ردیف. توی خاک غلت میزدی زیر نردهها. لباس خاکیت را که میتکاندی پر از خاک بود... شاید توی استراحتگاه ... یک، دو ... که یک نبود، یک نمیگفت. دماغش سرخ بود از سرما. بالا میکشید: هک، هو... هک، هو... بپر، بجنب، یاالله ... بگیر، دیوار را بگیر... بپر، بپر... میپرم ... حس سرد آجرش طور دیگری است. پایم را میاندازم آن طرف دیوار و سرم را بالا میکشم. به پشت میدود و نگاه میکند.: بیا، بجنب، بجنب.
خودم را ول میکنم، همه جا را خاک میگیرد. بلند میشوم و میدوم. سرم را بر میگردانم و نگاه میکنم. چراغها روشنند. میخواهم که پنجره همان خانه را ببینم و آن خمیده بر پنجره را. لبه سرد دیوار برجسته میشود. انگار که چیزی جمع میشود روی حاشیه. سرش را بالا میآورد. نگاه نمیکنم. میدوم. کمیجلوتر میپیچد توی کوچه. میپیچم. کسی دورتر داد میزند. دیوارها رنگ عوض میکنند. میگذرند، میدوم. دستی دور کمرم را میگیرد. پایم از زمین میکند و میماند توی هوا.همه جا ساکت میشود با ته مایه ای از صدای قناری.صدایی که نمیدانم از کجاست در این ساعت گرگ و میش.آهسته میگوید: بیا تو، مرا از کنار در تیره بزرگی به تو میکشد. در را طوری میبندد که صدایی نکند. کنار دیوار حیاط مینشیند. میگوید: بنشین. در باز بود، شانس آوردیم. پاهایم را توی سینهام جمع میکنم. خانهای با دیوارهایی از سنگ سفید و پنجرههایی که هنوز تاریکند. گوشه حیاط سه کاج بلند.
: باید پولدار باشند.
سرم را آرام تکان میدهم. توی تاریکی را نگاه میکند.
: شاید بشود فرار کرد.
کسی داد میزند. پاهایی میدوند تو کوچه. هوا روشنتر شده. گربهای از کنار دیوار خودش را میکشد بالا. بدنش را کش میدهد. کمرش تاب میخورد.
میگوید: دیر زدی. هی گفتم بزن، بزن. فکر کردم نمیخواهی بزنی. پیدایمان کنند کارمان تمام است. فاتحه. میفهمی؟
میگویم: اصلا چرا باید میزدم؟
بر میگردد و نگاهم میکند. چشمهایش گشاد شدهاند. کنار پلکش میپرد. ندیده بودم.
میگوید: یعنی چه «چرا زدم»؟
انگار واقعا نفهمیده. تاریکی همیشه وهم آور است. لااقل برای من. این خانه هم پر از پنجرههای تاریک است.
میبینم که باز خم میشود و گلدان را روی لبه باریک پنجره میگذارد . موهایش را تکانی میدهد و سرش را طوری میگیرد که خطهای سایه روشن چشمهایش را پر میکند. چشمهایی که رنگشان گرگ و میش است و دهانی توی صورتشان نیست. پنهان است پشت سایه های ظریف خطوط.میگوید: اسلحه، اسلحه را بده...
دستم را زیر کتم میبرم. دسته فلزی سردش توی مشتم مینشیند.
میگویم: پیش من بماند بهتر است.
صورتش سرخ میشود، لرزش دستش بیشتر میشود.
میگویم: زود مرد ، نه؟
توی چشمهایم نگاه میکند. دستش را به صورتم میکشد.
: تو زدی. باید میزدی. باید میزدی.
میگوید: هر چه میکشیم از دست همینهاست. دلت نسوزد. یکی باید این کار را میکرد. بهتر که تو کردی. ببین چه بلایی سر مملکت آوردهاند. این یکی از همهشان بدتر.همه چیز مملکت را به باد داده. ای کاش توی شقیقهاش میزدی. ندیدم کجا زدی. خیلی زود افتاد. زود افتاد.
از لبه تاریک پنجره بلند میشود و توی عمق پنجره راه میرود. چرخی میزند. دستهایش را به دو طرفش باز میکند و موهای سیاهش توی هوا میچرخند. مثل تودهای از قیر سیاه که ذوب شده باشد و با چیزی بچرخانی. میچرخد و میچرخد توی تاریکی، که بعدش نمیفهمم. سرش را میچرخاند. دستهایش را به هوا بلند میکند. کناره تاریک پنجره هاشور میخورد. شعاع نازکی از نور روی دستگیره پنجره مینشیند. سرش را پایین میگیرد توی چشمهای من. تاریک و روشنش توی چشمهایم مینشیند. کاسه چشمم میچرخد. با چرخش تارهای لرزان مو در هوا. در هوا. در هوا.
میگویم: اصلا چرا من باید میزدم. به من چه. به من چه.
: خراب میکنند، همه چیز را خراب میکنند.
گاهی لازم میشود توی میدان مین رفت. مینشینی، دعا میخوانی. گوشه و کنار نشستهاند درست مثل تو. میخوانند. کدامشان روی مین میرود؟ لازم میشود گاهی. سرباز…هک … هو… معلوم نیست که میدان است. اول فقط زمین است. گاهی صاف گاهی پر از تپه. میروی جلو. وقتی میفهمیکه یا چند نفر روی مین رفتهاند یا یکی شاخکهایشان را دیده. تا کجا کاشتهاند؟ گاهی چارهای نمیماند. باید رفت روی مین. چاقو را در میآوری. فرو میکنی توی خاک. منتظر میمانی تا به چیز سختی بخورد. باز فرو میکنی … تا کی…؟ یکی آن طرفتر روی هوا میرود و تو خودت را روی خاک و سنگ میکشانی و بوی خاک توی دماغت لانه میکند.
... به کجا میبرند؟ همینها را میگویم. امثالشان دارد زیاد میشود. چه کارهایی که نمیکنند. واجبالقتل بود.
نیمخیز میشود و کنار در میرود. گوشش را به فلز در میچسباند. طوری که صدا ندهد باز میکند. بیرون را نگاه میکند. میبندد. آهسته میگوید: یکی سرکوچه مانده. خوب شد تفنگ را دور نینداختی. شاید به کار بیاید.
: میخواهی چه کار کنی؟ آدم کشی است این کار. اینها که حکم ندارند. نمیشود… دستش را جلوی دهانم میگیرد: ساکت. بیدار میشوند.ساکت. خوب میخواهند تو را بکشند. چه میشود کرد. جنگ است پسر، جنگ است. ما که شروع نکردیم. ها؟ آنها بودند. همانی که کشتی بود. چه میشود کرد.
روی پاهایش جا به جا میشود. میگوید: جای امنمان را آماده کردهاند. ای کاش زودتر زده بودی… گفتم که باید زود بزنی … چرا نزدی … همان لحظه اول باید میزدی...
: قیافهاش آشنا بود. فکر کردم که قبلا دیدمش. جایی باید دیده باشم. من که نمیخواستم. توگفتی باید بزنیم. گفتی که این یکی واجبالقتل شده. نگفتی تو؟
با دست روی پاهایش میکوبد انگار که خواب رفته باشند.
: خوب بود. واجبالقتل بود. قبلا حرف زده بودیم؟ نه؟ تو نمیزدی یکی پیدا میشد که بزند غیرت که نمرده.
: اما دیده بودمش. توی جبهه. ندیده بودی تو؟ عکسش را نمیگویم. نفهمیدی تو.یک چیزی… چیزی… هک… هو… هک… هو…
باز است؟ میشود رفت؟ … ماندهاند پشت خط… میشود رفت؟ از بین نیها قایقش را آب آورده. صورتش خونی است. دستهایش دو طرف قایق آویزان است. یک دستش تا مچ توی آب. میگویم: بمانیم یا برویم؟ توی آب بمانیم هلاک میشویم. توی این آب سرد دوام نداریم.
لبهایش تکانی میخورد. میگویم: پارچه بده. پاره کن بده… چیزی بده… پارچه را توی آبی میزنم که تا پیرهن بالا کشیده. پارچه خیس را دوباره خیس میکنم و روی خونها میمالم… سرم را نزدیک گوشش میبرم: برویم؟… میشود رفت؟ چیزی بین آبها تکان میخورد. اسلحه را بالا میگیرم. بین علفها تکانی میخورد و بعد راهش را باز میکند و پر میکشد . بی سیم را دستم میدهند. صدا میکند: بالاخره میروید یا نه؟ ماندنتان خطر دارد. میگویم: نمیدانم. چیزی نمیگوید. نمیدانم … نمیدانم… وقت بدهید… وقت…
پاهایش را تکان میدهد؛ ساکت پسر، یواشتر، بیدار میشوند. حالا که وقت این حرفها نیست. میگوید:اسلحه را بده به من. لازم میشود. این بار من میزنم. بده…دستش را میبرد توی کتم. تکان نمیخورم.
دستم را میگیرد و فشار میدهد. وقتش است. برویم. اسلحه توی دستش است. در را باز میکند و سرش را بیرون میگیرد.
: برویم.
نمیماند. چهارچوب درخالی میشود وجایش را شکل ناموزون دیوار رو به رو میگیرد. بیرون میروم. دارد میدود. پشت کتش باد خورده و بالا آمده و پیرهن سفیدش با هر گام بیشتر بیرون میزند. میدوم. بر نمیگردم تا چیزی را نگاه کنم. فقط میدوم و چشمهایم کت باد خورده و پیرهن سفیدش را میبیند. کسی داد میزند، نمیفهمم. صدای باد میآید و ضربان نامنظم قلبم که تمام گوشم را گرفته.
کسی سر کوچه ایستاده و داد میزند. از کوبیدن پاهایش روی زمین و اسلحهاش که بالا میآید میفهمم. اسلحهاش تکانی میخورد. این یکی هنوز دارد میدود و حالا تمام پیرهن سفیدش روی شلوارش افتاده و کتش تاب برداشته رو به بالا. همینطور که میدود پایش از روی زمین میکند و توی هوا میرود. دستهایش به دو طرف سینهاش کشیده میشوند و گردنش خم میشود به کنار. بعد میافتد کنار دیوار و خاک توی هوا را میگیرد.
غلتی میزند و گوشه دیوار توی خودش جمع میشود. صورتش به زمین چسبیده. نمیدانم نفس میزند یا نه. چیزی از جلوی صورتم میگذرد و توی دیوار مینشیند. نمیبینم اما از پراش داغ و دردناک خاک و سیمان میفهمم. خودم را میرسانم کنارش. دستهایش توی سینه جمع شده و بدنش تکان میخورد. اسلحه، رو به رویش روی زمین افتاده. زمین اطرافم شخم میخورد.
اجزایش میکند و توی هوا میرود. دسته اسلحه را میگیرم و نشانه میروم. تفنگش را رو به من گرفته و بدنش تکان میخورد. سیمان توی هوا چرخ میزند و صورتم میسوزد. همانطور که ایستاده لحظهای میماند. روی چهار زانو مینشیند و به من خیره میشود. فقط یک لحظه. بعد با صورت به زمین میخورد و قنداق اسلحه زیر بدنش میماند. این یکی هنوز تکان میخورد. اسلحه را میاندازم زمین. دستم را زیر سینهاش میگیرم و زیر و رویش میکنم. شکمش را چسبیده و ناله میکند. تمام سینهاش سرخ است. پیرهن سفیدش پاره شده و سینه پرمویش پیداست . دستهایش را میگیرم و از زمین بلندش میکنم. کمرم را خم میکنم و روی پشتم میکشمش.ناله میکند. سعی میکنم بدوم؛ نمیشود. تمام پشتم خیس شده. حس میکنم که پیرهنم به پشتم چسبیده.
میگویم: ولی دیده بودمش… مطمئنم… خیلی آشنا بود.خیلی… تو باید یاد بیاید.
ناله میکند و صورتش را از پشتم میگیرد. یک لحظه میماند و دوباره به پشتم میچسبد.
: تو هم نمیدانی کجا بود؟ کجا… شاید توی مهران…
کنار تپه افتاده بود. پاهایش توی شکمش و بلند ناله میکرد. کلاه سبز فلزیاش هم کنار سرش. کنار کلوخهای خرد شده. دوربینش هم کمیدورتر با شیشههایی شکسته. از روی تپه افتاده بود پایین. از جایی که دوربینش افتاده بود میشد فهمید که چند بار توی سنگ و کلوخ غلتیده تا پایین رسیده با آن سرخی درشت توی شکمش. بلندش که کردم بدنش میلرزید. نمیشد دوید. توی زمین سوخته راه پیدا نمیشد. صدای زوزه میآمد. گفته بودند که باید روی زمین بخوابی وقتی زوزه کشید. دستهایت را روی سرت بگذاری و پاهایت را باز کنی. اما نمیشد خوابید. روی پشتم سنگینی میکرد. لباسهایم قرمز بود. آب دهانش روی گردنم میریخت.
زیر گوشم آرام زمزمه میکند. نمیفهمم چه میگوید. از پیچ دیوار میگذرم. بدنش را روی دستم تکانی میدهم . کسی در خانه ای را باز میکند و بیرون میآید. مرا نمیبیند. دستش را توی جیبهایش میگرداند وکلیدی را بیرون میکشد . پالتو گشادی به تن کرده و کیف سیاه کوچکی به دستش. کلید را توی قفل میچرخاند، چیزی میخواند زیر لب.بعد بر میگردد طرف من.
تکان نمیخورد. انگار که روح دیده. میگذرم از رو به روی چشمهایش. تندتر میروم. انتهای کوچه باز میپیچم. بر میگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. همانطور ایستاده وسط کوچه و دستهایش به دو طرفش آویزان.
میپیچم. میکشم کنار دیوار. لبهایش را کشیده کنار گوشم. میخواهد حرف بزند.پنجره ای باز است. صدای افتادن چیزی میآید که میشکند. کسی لند لند میکند. لبهایش کنار گوشم باز و بسته میشوند. فقط بگذارش را میفهمم.
میگویم: چه میخواهی؟
چیزی نمیگوید. باز روی دستهایم جا به جایش میکنم: چه سنگینی تو.
: زمین بگذار.
و باز سرش را به پشت گردنم میچسباند.
میگویم: نمیشود. اینجا نمیشود. نمیبینی. همه جا خانه است. بیرون میریزند حالا.
ساکت میماند.
: تمام خونت رفته. باید جایی ببرمت. خانهای، جایی.
خودش را تکان میدهد. دستش را روی سرم میگذارد. نا ندارد.
: بگذار. زمین بگذار.
میدوم آن طرف کوچه. انتهایش را نگاه میکنم. کسی نمیگذرد. سر کوچه تابلو آهنی رنگ و رو رفتهای نیم بند چسبانده شده: پناهگاه.
میدوم انتهای کوچه. دو دیوار سیمانی شیب دار از سطح زمین بالا زدهاند. میروم بینشان. پله میخورد تا پایین. پایم را روی اولین پله میگذارم. میگویم: محکم بگیر. پایین میروم. پلهها که تمام میشوند یکی دو متری سطح سیمانی صاف است و بعد از آن یک در بزرگ با میلههای قرمز و زنگ زده. به دیوار تکیه میزنم و دستم را آرام از زیر بدنش میکشم. پشت به دیوار سر میخورد و روی زمین پهن میشود. میلهها را میگیرم و به داخل فشار میدهم. باز نمیشود. شانهام را به در میچسبانم و فشار میدهم . بعد میروم و کنارش روی سطح سیمانی مینشینم. سرش را که کج افتاده درست میکنم. پاهایش کنار هم جفت میشوند. چشمهایش نیمه باز به من نگاه میکند و سینه قرمزش آرام تکان میخورد.
«هر دو نفر رو به روی هم افتاده بودند. مثل حالا. سنگر را که زدند ، دیدمشان. میشد ببینی که سر یکی شان رو به خاک کج شده و کف دستهایش رو به آسمان است و خط قرمزی از روی ریشهایش میکشد پایین تا توی سینهاش. صورت خاکیش پر از راه بود. راههای باریک و قرمز. آن یکی با صورت توی خاک افتاده بود و دستهای مشت شدهاش هنوز میلرزید.
شایدهمان بود…یا…»میگویم: تو جنوب هم بودهای؟
آرام ناله میکند. آسمان بالای پناهگاه روشن است.
میآید و میایستد بین دیوارهای شیبدار. خم میشود و گلدان کوچکش را میگذارد بین پله ها . انگشتش را بین موهایش میکند و حلقه میسازد. پایش برهنه است. دستهایش را به آسمان میبرد. موهایش پخش میشوند توی هوای اطرافش. پایش را روی زمین میکوبد. دست میزند و .بین دیوارها میچرخد. چشمهایش پر از سایه روشن است.
دستم را بین موهایش میبرم.
میپرسم: تو… تو قبلا جنوب هم بودهای؟پاشنه پاهایش را به زمین فشار میدهد. دستش را به دیوار سیمانی میگیرد تا خودش را بالا بکشد. تکهای از دیوار میکند و روی صورتش پخش میشود.
میگویم : شاید همانجادیده بودم… توی جنوب…
صدای دویدن کسی می آید. کنار پناهگا ه می ایستد. چند لحظه میماند و بعد به طرفی میرود که نمیبینم .
و باز هم فلسفه و ادبیات . گروهی از متفکرین بر این عقیده اند که فرمهای پایه ای وجهان شمول اموری نیستند که به وسیله فلسفه قابل ایجاد باشند . این فرمهای پایه ای به وسیله گروه بسیار زیادی از نویسندگان و در طی زمانی طولانی ایجاد شده اند و هر کدام از آنها در حقیقت محصول آفرینشی هستند که در دنیای خاص و ویژه یک نویسنده اتفاق افتاده اند . مطابق این نظریه این جهان شمولی و یا تمامی قلمروهای ممکن مورد بحث فلسفه ، ریشه در مجموعه بسیار زیادی از جهانهای خاص ، منحصر به فرد و تقلیل یافته ای دارد که هر نویسنده ادبی در آنها گرفتار است . در حقیقت جهان یک ابژه عینی و بیرونی نیست که ذهن هنرمند قادر به درک و تحلیل آن باشد بلکه این جهان به وسیله مقولاتی شکل میگیرد که از طرف بشر به آن اعمال میشود .در این حالت هنرمند نمیتواند خارج از فضای ذهنی خود قرار بگیرد و به همین دلیل خود را به آفرینش در حوزه ادبیات محدود میکند . به عبارت دیگر آفرینش در جهت ایجاد تمام قلمروهای ممکن ، تا آنجایی که ممکن است . فلسفه در این نظریه رابطی است که بعد از اتفاق افتادن این آفرینش ، بر روی آن سوار میشود و اقدام به تحلیل و شناخت آن میکند . بدیهی است که این رابط و واسطه هم نمیتواند به آفرینش چیزی خارج از این مقولات دست بزند و اگر در باره موضوعی بحث میکند و یا سعی در اثبات و شناخت آن دارد ، آن موضوع مورد بحث حتما از قبل در داخل این مجموعه اولیه وجود داشته است . فلسفه تنها میتواند با این فرمهای پایه ای بازی کند و یا آنها را در ارتباط با یکدیگر قرار دهد .
از طرف دیگر نویسندگان ادبی اذعان میکنند که هیچ آگاهی از پیش تعیین شده ای ندارند . تفاوت آنها با فلاسفه در این است که آنها همیشه در داخل مقولات خاص و منحصر به فردی بازی میکنند که ذهن خودشان ( و به تنهایی ) ایجاد کرده است. همان طور که گفته شد بعضی از فلاسفه معتقدند که متون فلسفی به یک حقیقت بیرونی اشاره دارند . مسلما آنها حتی فرض نمیکند که جهان - جهان حقایق - می تواند چیزی به جز یک ابژه خارجی که ما میتوانیم آن را در ذهنمان کشف و تحلیل کنیم باشد .
برای این فلاسفه ، فلسفه از ادبیات متفاوت است به این دلیل که فلسفه به چیزی اشاره میکند که در حال حاضر وجود دارد اما ادبیات به آفرینش در فضایی از تصورات دست میزند .البته این نظریه به هیچ وجه توجیه کننده تفکر ادبیات برای ادبیات نیست . نوع آفرینش ادبی صورت گرفته و مصالح و عناصر اولیه ای که برای انجام این آفرینش مورد نیاز است لزوما به خلق جهانی منجر نمیشود که تنها برای خود ادبیات ( و فقط خود ادبیات ) قابل درک و استفاده باشند . کارکردهای این آفریده ادبی آن قدر وسیع و فراگیر خواهد بود که به راحتی میتواند مورد توجه قلمروهای مختلف در گذشته ، حال و آینده قرار گیرد .
البته در مقابل این نظریه ، نظرات دیگری نیز وجود داردند که از دیدگاه دیگری ( والبته نزدیک به دیدگاه قبلی ) به ادبیات و فلسفه مینگرند .برخی از منتقدین ادبی نظیر ماتیو آرنولد حد کارایی علم و فلسفه را تا آنجایی میدانند که به ادبیات امکان خلق و آفرینش چیزهای جدید را بدهند . آرنولد میگوید : نبوغ ادبی خلاق عمدتا خودش را در کشف ایده های جدید نشان نمیدهد . این وظیفه بر عهده فلاسفه است . کار اصلی نبوغ ادبی ساختن و نمایش دادن است . نه فقط تحلیل کردن و کشف . توانایی ادبیات در قرار دادن این ایده ها و نظرات در ترکیباتی جذاب و موثر و خلق یک اثر زیبا از تمامی آنها است .
مطابق نظر آرنولد ایده ها باید کشف شوند ( که این امر وظیفه فلسفه است ) . اما اگر ما ایده ها را خلق نکنیم با استفاده از ادبیات قادر به خلق ترکیبات جذابی از آنها خواهیم بود . مطابق این نظریه ،ادبیات علاوه بر آفرینش باید به ترکیب ایده های کشف شده قبلی نیز بپردازد .
خب ... حالا برمیگردیم به سوالی که در ابتدای بحث فلسفه و داستان مطرح کردیم . گروهی از نویسندگان ما داستان مینویسند که فلسفه نوشته باشند . آیا نوشته های این گروه از نویسندگان را میشود داستان فرض کرد ؟ به نظر من با نگاهی دقیق به روندی که این نویسندگان در نوشتن داستانهایشان در پیش میگیرند مشخص میشود که این داستانها به هیچ آفرینش جدیدی در حوزه وجود دست پیدا نمیکنند . این قبیل نویسندگان فلسفه را قیمی میدانند که از بالا بر ادبیات نظارت دارد و مسیر تمام پیچشها و حرکاتش را معین میکند . آنها به استفاده از ایده هایی که فلسفه در اختیارشان میگذارد توجهی ندارند و به جای ترکیب این ایده ها و ایجاد جهانی خلاق و زیبا ، به بیان ناقص و دوباره همان ایده ها میپردازند . این نویسندگان به جای اینکه جهانی خلق کنند که بعد از خلق شدنش مورد تحلیل و شناخت فلسفه قرار بگیرد ، جهانی می آفرینند که از قبل شناخته شده و از مدتها قبل مورد تحلیل فلسفه قرار گرفته است . جهان این نویسندگان جهانی تکراری و کسالت بار است .جهانی معلول که درست در جهت مخالف یک آفرینش طبیعی آفریده شده است .