راه رفتن مرد مرده - قسمت اول

این مصاحبه یکی از معدود مصاحبه های انگلیسی انجام شده با سوزوکی کوجی نویسنده رمان حلقه است . همان طور که در یکی از یادداشتهایم اشاره کردم بر اساس این رمان فیلمی با نام حلقه به کارگردانی Gore Verbinski ساخته شده که فیلم بسیار خوب و قابل اعتنایی است . برای اطلاع بیشتر دوستانی که به این موضوع علاقه مندند باید اشاره کنم که از مجموع 135 مروری که در چهار سایت معتبر سینمایی بر روی این فیلم نوشته شده به طور میانگین ، امتیاز چهار تا چهار نیم ستاره از پنج ستاره به آن تعلق گرفته است . آمار مرورهای این سایتها به شرح زیر میباشد :

امتیاز میانگین ( از پنج ستاره)    تعداد مرورهای نوشته شده              نام سایت

۴.۵                                                 ۳۶                                FourwordFilm                    

Iofilm                                               2                                                     4

Price Tool                                         96                                                   4

Film Critic                                          ۱                                                  4.5

لازم به توضیح است که اکثر منتقدین این سایتها از افراد با سابقه و مشهور در زمینه نقد فیلم ( و کتاب ) هستند و عموما صاحب یک یا چند اثر (چه به صورت فیلم و چه به صورت کتاب ) در زمینه تخصصی هنریشان میباشند . به همین دلیل و به خاطر علاقه شخصی که به این موضوع داشتم تصمیم گرفتم که یکی از آخرین مصاحبه های آقای کوجی را به فارسی ترجمه کنم . هدف اصلی این مصاحبه آشنایی خوانندگان ایرانی با نویسنده توانایی است که ( متاسفانه ) به طور کامل در ایران ناشناخته مانده است . تاریخ انجام این گفتگو روز جمعه پنجم اردیبهشت ماه سال 1382 میباشد .

سوزوکی کوجی یکی از پر خواننده ترین نویسندگان حال حاضر ژاپن است . آثار کوجی را به نوعی پاسخ ادبیات ژاپن به نوشته های استیفن کینگ میدانند . کوجی بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه کیو شغلهای مختلفی را تجربه کرد . از جمله کار در مدرسه تقویت حافظه . جایی که به گفته خودش برای جلب توجه دانش آموزان برای آنها داستانهای ترسناک تعریف میکرده . او از سال 1990 به شکل حرفه ای به نوشتن رمان روی آورد . در همان سال او جایزه رمانهای فانتزی را برای رمان بهشت از آن خود کرد . در سال 1991 او رمان حلقه را منتشر ساخت که دو برداشت بسیار موفق سینمایی بر اساس همین کتاب ساخته شده است . در سال 1996 مارپیچ را منتشر کرد که دنباله رمان حلقه بود . او در همان سال موفق شد که جایزه یوشیکاوا ایجی یونگ را به خود اختصاص دهد . او رمانهای گره و روز تولد را به عنوان دنباله هایی بر رمان حلقه و مارپیچ نوشت . در سال 2002 استودیوی فیلمسازی دریم ورکز فیلم حلقه را براساس نسخه ژاپنی آن بازسازی کرد . آخرین رمان کوجی گردشگاه خدا نام دارد . حلقه اولین رمان سوزوکی کوجی است که از ژاپنی به انگلیسی ترجمه شده است . علاوه بر این کتابها ، آقای کوجی به مسئله پدر و روابط پدری در ژاپن علاقه بسیار زیادی دارد. او به طور جدی به سیستم سنتی پدر مداری در خانواده های ژاپنی خرده میگیرد و آن را مورد بررسی و انتقاد قرار میدهد . کوجی علاوه بر نوشتن کتاب اشکها در زمینه ادبیات کودکان به ترجمه چند کتاب در همین زمینه هم دست زده است .

داستان حلقه ( که احتمالا معروف ترین کار شما هم هست ) در باره یک نوار ویدئویی با صحنه های نابه هنجار و آزار دهنده است که به شکل مرموزی بینندگان خودش را در مدت یک هفته میکشد . جرقه اولیه این داستان از کجا زده شد؟

  • وقتی که من شروع به نوشتن این کتاب کردم ایده دقیق و مشخصی در ذهن نداشتم . در حقیقت باید بگویم که این موضوع کم و بیش یک نوع الهام ادبیاتی بود که مرا در نوشتن این رمان راهنمایی میکرد . من به طور کامل نمیدانستم که این داستان در باره چه موضوعی است و یا اینکه با این رمان به کجا خواهم رفت . این کار درست مثل ساختن یک قطعه موسیقی است . من به داستانی که در مغزم جریان دارد گوش میدهم و بعد آن را مینویسم . دقیقا مثل همان جمله موتسارت که گفته بود سمفونی ها و ارکسترهایش از توی مغزش میگذرند و بعد آنها را به شکل نت مینویسد . موتسارت نمیدانست که این نواها از کجا می آیند . من هم دقیقا نمیدانم . آنها فقط می آیند .

خب...خود این قضیه هم خیلی رمز آلود و پیچیده است . کتاب حلقه از درون مایه های مختلفی استفاده می کند . درون مایه هایی مانند : مردم گریزی ، عقاید دوجنسیتی ، بیماری ، اخلاقیات و فایده باوری .خود شما در باره اصلی ترین درون مایه های کتاب چه نظری دارید ؟

  • وقتی که من این کتاب را مینوشتم از دو دخترم در خانه مراقبت میکردم . در حقیقت من این رمان را چهارده سال پیش یعنی در سال 1989 نوشته ام .در آن زمان دختر بزرگم فقط دو ساله بود و همسرم نیز به عنوان معلم تاریخ ژاپنی در یک دبیرستان کار میکرد . آن موقع من به جای همسرم از دخترهایمان مراقبت میکردم...

که در ژاپن کار خیلی غیر معمولی به حساب می آید...

  • و به همین دلیل درون مایه رمان حلقه حقیقتا درباره عشقی است که من به دخترهایم داشتم . قهرمان حلقه پدری است که همسر و دختری دارد و مانند بسیاری از مردان بزرگترین ترس او در زندگی از دست دادن همسر و دخترش است . این مسئله در مورد خود من هم صادق است . بزرگترین ترس برای من هم ازدست دادن دختر و همسرم است . شخصیت اصلی رمان من هم برای حفظ همسر و دخترش مبارزه میکند .

انگیزه شما از کجا می آید ؟ آگاهانه بوده یا نا آگاهانه؟ از میان داستانهای عامیانه است؟ یا تلوزیون ؟ سینما ؟ استیفن کینگ یا ادگار آلن پو ؟ مذهب ؟ فلسفه ؟ چه چیزی به شما الهام میبخشد ؟

  • قسمت اعظم نوشته های من از تجربیات شخصی خودم ایجاد شده اند . اما اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم من از چیزهایی که میخوانم تاثیر می گیرم . من در دانشگاه ادبیات فرانسه تدریس می کنم و روی ادبیات آمریکایی ، فرانسوی و آلمانی مطالعه بسیار زیادی دارم . واقعیتش را بخواهید من رمانهای ترسناک نمیخوانم . یعنی آنها را دوست ندارم . یک بار کتابی از استیفن کینگ خواندم اما چیز دندان گیری نداشت . من به ادبیات انسان گرای آمریکایی احساس نزدیکی بسیار زیادی میکنم . من مردان همینگوی را دوست دارم . دوست دارم که مانند آنها قایقرانی کنم . به همان شکلی که توی پیرمرد و دریا بود . من همه آنها را دوست دارم .

بازی های غیر رسمی

بازم مهمونی دارن . توی حیاط خونه شون جمع شدن و با هم حرف میزنن . سرمو کمی از دیواره سنگی لبه بالکن بالا میکشم تا تو حیاطشونو نگاه کنم . ممکنه ببینن . ولی پایین نمیکشم . چند تا زن و مرد گوشه حیاط وایسادن و با هم حرف میزنن . از حالت موهای زن دست راستی خوشم میاد . یاد یه چیزی می افتم که حس خوبی برام داره . یه بچه کوچیکم داره که پشت سرش وایساده و با پنجه چنگ زده به دامنش . یه گوشه دیگه هم چند تا دختر و پسر وایسادن . درست پنج نفر . سه تا دختر و دو تا پسر . دخترا یه طوری میخندن که آدم یه حالی میشه . یکیشون دستشو گذاشته جلوی دهنش و کمرشو خم کرده طرف یکی از پسرا . به چیزی میخنده که نمیفهمم . یعنی نشنیدم . یه پسر جوون دیگه از توی توالت آخر حیاط میاد بیرون . هنوز داره با شلوارش ور میره که صدای خنده دختر و پسرا بلند میشه . همون دختره که کمرشو کج کرده بود طرف یکی از پسرا دستشو آروم حلقه میکنه دور کمر پسر دست راستیش . نفسم یه لحظه میره پایین و در نمیاد . حس میکنم که پسره یه تکون آرومی میخوره اما از سرجاش حرکتی نمیکنه . فقط کمی رو پاهاش جابه جا میشه . کم پیش میاد که همچین صحنه ای رو ببینم . البته یه بار تو یکی از مهمونیا یه دختر و پسر همدیگه رو بوسیدن . جلو چشم همه . تو حیاط . ولی انگار یه جورایی زیادی رسمی بود . چون برا هیچکی غیر عادی نبود . حتی چند نفر دست زدن . از این جور چیزای رسمی خوشم نمیاد . این طوری خیلی بهتره . دختره آروم دستشو از پشت کمر پسره برمیداره و میکشه روی موهاش . حس میکنم که یه دفعه گرسنم شده . سرمو میکشم پایین و از توی بالکن میرم توی اتاق خواب . همیشه مهمونیاشون شلوغ پلوغه . از اتاق خواب میگذرم و میرم توی هال . بعدم میرم توی آشپزخونه و در یخچالو باز میکنم . دفعه قبل یکی از دخترا منو دید . تا اومدم سرمو بدزدم نگاش افتاد طرف من . اما هیچی نگفت . نفهمیدم چرا . منتظر بودم که صدای داد و فریادش بلند بشه اما نشد . یه سیب برمیدارم و گاز میزنم . توی خونه خیلی ساکته . یه گاز دیگه هم از سیب میزنم . این ساکتی توی خونه رو دوست ندارم . صدا رو دوست دارم . حتی صدای توی خیابون . صدای همهمه . صدای موتور یخچال که بلند میشه نفس راحتی میکشم . یه جورایی بهم اطمینان میده . صداهای توی آشپزخونه به آدم اطمینان میدن . از همه بهتر که همون صدای موتور یخچاله . بعدم صدای آرام چک چک قطره های آب . تکون خوردن یه هویی ظرفا تو جا ظرفی . و اگه خوب گوش کنم موتور لباسشویی هم صدای وز وز آرومی داره . این صداها یعنی اینکه یه چیزایی دارن حرکت میکنن . این حس ، حس خیلی خوبیه . بر میگردم تو بالکن . خودمو میکشم زیر لبه سنگی و گوش میدم . بیشتر صدای همهمه میاد . با صدای خنده .آرام سرمو بالا میبرم . یکی از دخترا که موهاشو بسته بالای سرش جیغ کوتاهی میزنه و میگه : نه . از اونجا نه .

با من نیست . یعنی هیچکدامشون این ور رو نگاه نمیکنن . اما یه دفعه همون پسری که از تو توالت اومده بود بیرون برمیگرده طرف من . سرشو صاف و مستقیم میگیره طرف صورت من . یه دستمال سیاه بسته رو صورتش . دستاشو یه جوری توی هوا تکون میده که انگار میترسه یه چیزی خراب بشه رو سرش . یکی دیگه از دخترا با چوب کوتاهی میزنه رو یه قابلمه فلزی . هر بار که پسره میره طرف توالت صدای چوب زدنش بلند تر میشه . هر وقتی هم که از توالت دور میشه آروم تر میزنه رو قابلمه . یکی دیگه از پسرا مرتب دست میزنه و یه کلمه ای رو تکرار میکنه که نمیفهمم . دو تا مرد از توی خونه بیرون میان که سنشون خیلی زیاده . موهای یکیشون ریخته و اون یکی هم بفهمی نفهمی کج کج راه میره . یه منقل هم تو دست کچله س . منقلو میذاره وسط حیاط کنار باغچه . بعدم داد میزنه : اون جوجه ها رو بیار . همینجا کباب میکنیم . بعدم سرشو میکشه کنار گوش همونی که کج کج راه میرفت . چیزی میگه که هر دوتاشون بلند میخندن . پسری که از توی توالت بیرون اومده بود حالا افتاده روی شاخ و برگای هرس شده درختا . کف پاشم گرفته تو دستش و سعی میکنه یه چیزی رو از توی پاش بکشه بیرون . بقیه از خنده ریسه میرن . مخصوصا اون دختری که با چوب میکوبید رو قابلمه فلزی . مرد کچله از سر جاش بلند میشه و سینی بزرگی رو از دست یه زن مسن میگیره . زن مسن شال سیاهی انداخته رو شونه هاشو با پای برهنه وایساده جلو در خونه . سینی رو که به کچله میده چشمش می افته طرف دختر و پسرا . با صدای بلند میگه : چی شده . باز چی کار کردین ؟

اما اصلا منتظر جواب نمیمونه . تند بر میگرده توی خونه و درو میبنده . حس میکنم که گردنم درد گرفته . سرمو میکشم پایین و چشامو میبندم . دوست دارم که مهمونیشون حالا حالاها تموم نشه . دوباره یاد اون دختره می افتم که دستشو حلقه کرد دور کمر پسره و یه لرزشی می افته تو بدنم . دور و برمو نگا میکنم ببینم سیبمو کجا گذاشتم . تو بالکن نیست . حتما جا مونده تو آشپزخونه . سرمو دوباره بالا میبرم .کچله یه چیزی رو تو دستش گرفته و نشون اون یارو میده که کج کج راه میرفت . بعدم انگار که چیز خیلی با ارزشی رو پنهون کنه دوباره آروم میچپونش تو جیبش . دوباره صدای کوبیدن روی قابلمه فلزی بلند میشه . این بار یکی دیگه از پسرها چشماشو بسته . از اون پسره که از تو توالت بیرون اومد خبری نیست . همون دختره که کمرشو خم کرده بود آروم میره طرف همون پسره که دست راستش وایساده بود . صدای کوبیدن روی قابلمه بیشتر میشه . دختره یه چیزی رو خیلی آروم سر میده تو جیب پسره . نفسم حبس میشه . انگار یکی با چماق کوبیده باشه تو سرم . پسره دستشو میکشه رو جیبش و لبخندی میزنه . اون یکی دختره میره و یکی از گلدونای باغچه رو میذاره جلو پای اونی که چشماشو بسته . لبای درشت و گونه های برجسته ای داره . اونی که چشماشو بسته پاش میخوره به گلدون و با سر میره تو باغچه . دوباره صدای خنده شون بلند میشه . کچله سرشو تکون میده و به جوجه های روی منقل خیره میشه . دلم مالش میره . یاد همون سیبی می افتم که تو آشپزخونه جا گذاشتم . اما دوست ندارم از سر جام بلند بشم . یعنی اصلا دوست ندارم که برگردم تو آشپزخونه و ببینم همه جا ساکت و آرومه . همینجا که نشستم از همه جا بهتره . حتی اگه دلم مالش بره .

اون پسره که افتاد توی باغچه با صدای بلندی میگه : این بار یه چیز دیگه رو قایم کنیم .

دختری که لبای درشت و گونه های برجسته ای داره انگشترشو از انگشتش میکشه بیرون و میده دست پسره : این خوبه؟

پسره لبخندی میزنه و انگشتر رو میذاره تو جیبش . بعدم با دستمال رو چشمهای دختره رو میبنده . دختری که رو قابلمه میزنه خیلی آروم یه رنگی رو شروع میکنه به زدن . پسره میره طرف باغچه و یه چیزی رو قایم میکنه همونجا . دوباره دلم ضعف میره . از بوی جوجهای روی آتیشه . مردی که کج کج راه میرفت بادبزنو از دست کچله گرفته و تند تند باد میزنه . با هر حرکت باد بزن بدنشو تکون میده . سرش مثل پاندول به چپ و راست تکون میخوره . صدای کوبیدن روی قابلمه بلند میشه .

کچله از سر جاش بلند میشه و میگه : بسه دیگه سرمون رفت .

اما دختری که روی قابلمه میکوبه اصلا گوش نمیده . همین طور صدای کوبیدن چوبشو کم و زیاد میکنه . کچله با سر به اون یارو که کج کج راه میرفت اشاره ای میکنه و میگه : اینجا رو خلوت کنین . بسه دیگه . میخوایم حیاطو بشوریم .

بعدم چند سیخ جوجه دیگه میذاره رو منقل.

: همینجا غذا میخوریم . یه آب میزنیم به زمین و زیلو پهن میکنیم . حالا بیاین کمک .

دختره پارچه سیاهو از رو چشماش بلند میکنه و میگه : راست میگه . بسه دیگه . منم گشنم شده .

اون دختره که رو قابلمه میزد از سر جاش بلند میشه و با دست پشتشو میتکونه . بعدم چوبشو میندازه تو باغچه . یکی یکی میرن طرف در و میرن تو خونه . اون یارو که کج کج را میرفت باد بزنو میده دست کچله . بعدم میره کنار حیاط و شیلنگ آبو باز میکنه و میگیره کف حیاط . آبها جمع میشن پشت در حیاط و از تو راه آب نمیرن بیرون . نگا میکنم ببینم دختر و پسرا برگشتن یا نه . فقط صدای دادو بیدادشون از تو خونه میاد . اون یارو داره بادست راه آب پشت در حیاطو باز میکنه . کچله داد میزنه : تموم شد؟ بگم بیارن؟

اون یارو فقط سرشو تکون میده . کچله داد میزنه : کجا رفتین‌؟ بیاین کمک . اون دختره که گونه های برجسته ای داره بدو بدو میاد تو حیاط . میره کنار باغچه و خاکا رو میزنه کنار . بعدشم بقیه دختر و پسرا میان . کچله بادبزنو میندازه رو زمین و میگه : چی کار داری میکنی ؟ همه جا رو که دوباره به گند کشیدی.

دختره میگه : نیست . کجا گذاشتی ؟

اون پسری که چشمای دختره رو بسته بود میاد کنار باغچه و خاکا رو زیر و رو میکنه .

: همینجا گذاشتم . لب باغچه .

کچله میگه : چی رو اونجا گذاشتی؟

دختره از سر جاش بلند میشه و دستشو میکشه به صورتش : پس حالا کو ؟

پسره میگه : چه میدونم . همه دیدن . گذاشتمش اینجا .

کچله داد میزنه : گفتم چی رو اونجا گذاشتی؟

: انگشترمو .

: انگشتر اونجا چه غلطی میکنه ؟

چشمم میفته به راه آب کنار در حیاط . اون یارو راه آبو باز کرده و داره میاد طرف دختر و پسرا . سرمو میکشم پایین و ولو میشم کف بالکن . پیش خودم فکر میکنم که حتما انگشترو آب برده . آروم از توی بالکن میرم تو اتاق خواب . احساس میکنم که باید یه کاری کرد . بعد یه دفعه از سرجام میپرم بالا و میرم طرف در حیاط .سرمو بیرون میگیرم و تو کوچه رو نگاه میکنم . کسی نیست . آروم در رو میبندم و میرم تو کوچه . از زیر در حیاط خونه اونا یه راه آب کشیده شده تا توی جو . از توی حیاطشون صدای داد و بیداد مرد کچله رو میشنوم . تو راه آبو نگاه میکنم . هیچی نیست . میرم کنار درشون می ایستم و آروم گوش میدم . یکی داره حرف میزنه که نمیشناسم . یعنی از روی حرف زدنش نمیتونم بفهمم که کیه . بعد صدای مرد کچله رو میشنوم که میگه : نمیدونم این مسخره بازیا دیگه چه جور تفریحیه؟

یکی از پسرا میگه : یه کم بگردین . حتما پیدا میشه .

صدای زنی رو از یه جای دور میشنوم : بیارم؟

فکر میکنم که حتما تا به حال رفته توی جو . دنبال چوبی چیزی میگردم تا اون تو رو بگردم .اما هیچی پیدا نمیشه . صدای گریه دختره رو میشنوم . میرم میشینم کنار جو و انگشتامو میکنم اون تو . کمی تکون میدم . چیزی پیدا نیست . دختره با گریه چیزی میگه که نمیشنوم . دستمو کامل میکنم تو جو . مشت میکنم و میکشم بیرون . میریزمشون روی زمین و با نوک انگشت بینشونو میگردم . چند تا سنگ ریزه و کلی برگ پوسیده . سنگ ریزه ها رو از هم جدا میکنم اما چیزی بینشون نیست . دوباره دستمو میبرم اون تو و میکشم بیرون . صدای مرد کچله رو میشنوم که همین طور نزدیک و نزدیک تر میشه . میگه : حتما با آب رفته بیرون . دوباره نگاه میکنم . یه چوب بلند سیاه رنگ که چند تا برگ پوسیده چسبیده بهش . یه در نوشابه ، کلی سنگ ریزه و لجن لزجی که تمام دستمو پوشونده . یکی از تو خونه داد میزنه : پیدا شد . پیدا شد . از تو خونه صدای خنده بلند میشه .

دوباره دستمو میکنم اون تو و میکشم بیرون . یه پلاستیک پاره ، یه کلاف سیمی و چند تا ته سیگار . روی پلاستیک پاره یه علامت هست شبیه سر یه آدم . اما اونم از چند جا پاره شده و نمیشه فهمید قبلا چی توش بوده . ته سیگارا همه یه شکلن . انگار که یه نفر ایستاده بوده کنار جو و هی سیگار کشیده و هی سیگار کشیده . بعد هم ته سیگارا رو انداخته اون تو . دستمو میکنم توی جو و یه مشت دیگه میکشم بیرون . یه لوله خالی خودکار و کلی برگ پوسیده . بازم یه مشت دیگه و یه مشت دیگه . بعد تکیه میزم به دیوار خونه و خیره میشم به چوب بلند و سیاه رنگی که افتاده روی زمین . یه چوب بلند و سیاه رنگ با چند تا برگ پوسیده .

من قطعا سولاریس تارکوفسکی را دوست ندارم


مصاحبه با استانیسلاو لم نویسنده رمان سولاریس

استانیسلاو لم نویسنده لهستانی در سال 1921 در شهر لوف به دنیا آمد. شروع جنگ جهانی دوم تحصیلات پزشکی او را ناتمام گذاشت. در دوران اشغال لهستان توسط آلمان نازی تعمیر کار اتومبیل بود و در جنبش مقاومت نیز فعالیت داشت .پس از آزادی لهستان تحصیلات پزشکی خود را در کراکوف به پایان رساند و به عنوان دستیار در رشته روانشناسی کاربردی در انستیتوی علوم مشغول به کار شد . وی شخصا به مسائل سیبرنیتیک و ریاضیات و ترجمه متون علمی می پرداخت . نخستین رمان وی بیمارستان تجلی (1948) نام دارد که شرح وقایعی است که در یک بیمارستان امراض روانی به هنگام اشغال لهستان میگذرد. لم اولین رمان علمی تخیلی خود کیهان نوردان را در سال 1951 نوشت که بعدها فیلمسازان لهستانی و آلمانی از روی آن فیلمی ساختند با نام سیاره خاموشی . از دیگر آثار لم به کتابهای زیر میتوان اشاره کرد: سفرهای ستاره ای (1957) ، عدن (1959) ،بازگشت از ستارگان (1960) ، سولاریس (1961) ، خاطراتی که توی حمام پیدا شد (1961) ، تسخیرناپذیر (1964) ، اوبوتنامه(1964) ، سیبرنامه (1965). او چندین نمایشنامه و چند داستان پلیسی هم نگاشته است . آثار علمی – فلسفی لم عبارتند از : گفتگوها (1957) ، جامع الفنون (1964) ، خلا مطلق (1971) ، یک دقیقه بشریت (1981) ، و اصل فاجعه (1983) . اما بی تردید سولاریس شناخته شده ترین و پرفروش ترین کتاب لم به شمار میرود که تا کنون به زبانهای بسیاری برگردانده شده است . مایه های عمیق روانی و فلسفی این کتاب موجب متمایز شدن آن از اکثر آثار علمی- تخیلی شده است . آندری تارکوفسکی فیلمساز روسی در سال 1971 فیلم سولاریس را براساس رمان لم کارگردانی کرد . سی و یک سال بعد یعنی در سال 2002 استیون سودربرگ کارگردان آمریکایی فیلم دیگری بر اساس همین کتاب ساخت .

یکی از لایه هایی که برای درک کتاب سولاریس به ذهن میرسد تصور کردن جهانی است که در آن تمامی آرزوهای ما به حقیقت میپوندد و تصور اینکه چگونه ممکن است چنین جهانی به جای زیبایی و آرامش بد و اضطراب آور باشد . ایا این ایده به عنوان یکی از انگیزه های نگارش سولاری در شما وجود داشته است و یا اینکه تفکرات دیگری پشت این مسئله قرار دارد ؟

  • من هیچ علاقه ای به تفسیر کتابهایم ندارم . ترجیح میدهم که تصمیم گیری درباره این موضوع بر عهده خوانندگانم باشد . البته من هیچ وقت با یک طرح کامل و بی نقص پشت میز تحریرم نمینشینم تا کتابی را شروع کنم . فصل آخر کتاب سولاریس بعد از یک سال وقففه نوشته شد . من برای مدتی از کتابم فاصله گرفتم چونکه نمیدانستم که چه بلایی باید بر سر قهرمانم بیاورم . امروز حتی نمیتوانم به یاد بیاورم که چرا نمیتوانستم برای آن مدت طولانی کتابم را تمام کنم . تنها به یاد دارم که قسمت اول کتاب در یک فوران ناگهانی نوشته شد . روان و به ساده گی . اما قسمت دوم بعد از گذشت مدت زمان زیادی نوشته شد . مسئله این است که من تحلیلی از تصویر نهایی کتاب نداشتم . وقتی که به کلوین اجازه دادم تا به ایستگاه سولاریس برود و گذاشتم که اسناوت متوحش و الکلی را ملاقات کند نمیدانستم که چرا اسناوت را تا به این حد مضطرب تصویر میکنم . من هیچ ذهنیتی نداشتم که چرا اسناوت تا به این حد از این غریبه های بی گناه میترسد.

بر روی یکی از ویرایشهای برزیلی کتاب سولاریس مطلبی با این مضمون به وسیله آقای دارکو سوین نوشته شده بود : آیا آقای لم واقعا وجود دارد ؟ البته ما به شایعاتی که در آنها معتقد هستند لم فقط کامپیوتری است که از حروف اول جمله « مدول گردش قمری» (L.E.M) Lunar Excursion Module استفاده میکند توجهی نکرده ایم . هرچند که این مسئله بسیار جالب و غیر عادی است .

آیا چنین شایعه ای واقعا وجود داشت و یا تنها یک شوخی از طرف آقای سوین بود ؟ اگر واقعا چنین اتفاقی افتاده لطفا کمی در باره آن توضیح دهید.

  • در دوم سپتامبر سال 1974 شخصی با نام فیلیپ دیک نامه ای به این مضمون را برای اف . بی .آی ارسال کرد : مسئله مهم و پیچیده در اینجا این نیست که آیا این شخص یک مارکسیست است و یا اینکه اصولا فرد شایسته ای هست یا نه . این شخص به طور کامل در خدمت حزب ( کمونیست ) قرار دارد ( من این موضوع را از آثار چاپ شده و نامه های شخصی او به خودم و دیگران دریافته ام ) . در یک گروه حزبی آهنین ، لم احتمالا یک کمیته چند نفره به جای یک شخص واحد است . از آنجایی که او به سبکهای مختلف مینویسد و گاهی اوقات هم توانایی خواندن کتابهای خارجی را دارد این دیدگاه تقویت میشود . دلیل این رویکرد به دست آوردن قدرتی انحصاری است تا آنها بتوانند عقاید و تفکرات دیگران را از طریق نقدها و مقالات دانشگاهی ای که در زمینه داستانهای علمی – تخیلی نوشته میشوند کنترل کنند و آزادی بسیار زیادی را در تغییر دیدگاه ها و سلایق دیگران به دست آورند . موفقیت اصلی آنها شاید در زمینه مقالات دانشگاهی ، مرورهای کتاب و یا شاید هم در کنترل جوایز و دریافت افتخارات مختلفی است که از طریق سازمانها و نهادهای خود ما به آنها داده میشود. من فکر میکنم که در این زمان نبرد اصلی آنها بر روی جا انداختن لم به عنوان یک رمان نویس و منتقد بزرگ متمرکز شده است که این مسئله ممکن است به عواقب بسیار وخیمی منجر شود و درست به همین دلیل هم در توانایی های خلاقانه لم بزرگنمایی بسیار زیادی میشود . بی احترامی های آنها ، توهینها و حمله های مستقیم و نا آگاهانه آنها به ادبیات و نویسندگان علمی - تخیلی نویس آمریکایی به سرعت موجب منزوی شدن هرکسی میشود که به مرامهای حزبی آنها معتقد نباشد ( من خودم یکی از همان منزوی شده ها هستم ) . برای حوزه کاری ما بسیار غم انگیز است که بسیاری از نقدها ، مقالات دانشگاهی و کتابهای چاپ شده ما به طور کامل به وسیله گروهی گمنام در کراکوف لهستان کنترل میشود . واقعا چه کار باید کرد ؟ من نمیدانم .

لطفا به خاطر داشته باشید که احتمالا آقای دیک به شدت از یک حالت اسکیزوفرنیک رنج میبرده است.

جایی خواندم که شما گفته بودید – حدود 10 سال پیش – که نسبت به تمدن بشری بدبین هستید و به همین دلیل هم ممکن است برای همیشه دست از نوشتن بردارید. آیا شما هنوز مشغول نوشتن هستید آقای لم ؟ و اگر هستید بیشتر چه کتابهایی مینویسید؟

  • من در سال 1989 داستان نوشتن را متوقف کردم . دلایل بسیار زیادی هم در این تصمیم من دخالت داشتند . هرچند که من ایده های بسیار زیادی را برای شروع کتابهای جدید داشتم اما به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی برای استفاده مفید از آنها در موقعیت جدید جهان وجود ندارد . حالا من احساس بهتر و خیلی بهتری از دانستن این حقیقت دارم که در حقیقت هیچ چیز نمیدانم . من در واقع حتی این توانایی را ندارم که خودم را با تئوری های جدید علمی آشنا کنم . من تصور میکنم که رشد علمی دانشگاه ها خیلی سریع تر از رشد واقعی جهان است . در واقع تعداد دانشمندان همین طور زیاد و زیاد تر میشود. تقریبا هر دو سال یکبار هم هر کدام از آنها کتابهای جدیدی چاپ میکنند ( که به طور واضح یک تئوری جدید را تشریح میکنند ) عقاید دیوانه وار در جهان دانشمندان چیز غیر معمولی نیست اما واقعا چه کسی میتواند تمامی این کتابها را بخواند ؟ چه کسی میتواند ارزشمندها را از بی ارزشها تفکیک کند؟ چه کسی میتواند تمام این عقاید را در یک دور نمای واحد تصویر کند ؟ البته مطمئنا هوش . استعداد بسیار زیادی در این جریان وجود دارد اما من دیگر توانایی درک و ادامه کلیت این روند را ندارم . من دیگر اعتقادی ندارم – حتی اگر با تمام توانی که دارم بخواهم فریاد بزنم – که ممکن است بتوانم چیزی را تغییر بدهم . این رشد دیوانه وار و تصاعدی متوقف نخواهد شد . این روند در داخل مسیرهایی که خودش برای خودش انتخاب میکند گسترش میابد و چه ما دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم درست مانند گردبادی که امکان متوقف کردنش وجود ندارد از حرکت باز نخواهد ایستاد . بنابر این حتی اگر کتابهای من به چهل زبان دنیا ترجمه شوند و یا تعداد نسخه های چاپ شده از آنها به 27 میلیون نسخه در جهان برسد باز هم هیچ تغییری ایجاد نخواهد شد . تمامی آنها نابود خواهند شد زیرا که جریانهای سیل آسای کتابهای جدید تمام چیزهایی را که در زمانهای قبل از آنها نگارش یافته اند را خواهد شست و از بین خواهد برد.امروزه دیگر یک کتاب توی یک کتاب فروشی حتی فرصت این را نمیکند که کمی گرد و غبار رویش بنشیند . البته درست است که ما امروزه عمر طولانی تری داریم اما عمر تمام چیزهای اطراف ما همین طور کوتاه و کوتاه تر میشود . این مسئله واقعا غمبار است اما هیچ کس توانایی متوقف کردن این روند را ندارد. جهان اطراف ما آنقدر به سرعت در حال مردن است که هیچ کس فرصت استفاده درست از هیچ چیز را پیدا نخواهد کرد .

اگر چه کتابهای شما به چهل زبان دنیا ترجمه شده اند و بسیار مشهور و مورد پسند هم هستند اما بسیاری از مردم شما و آثارتان را به خاطر فیلمهایی میشناسند که از روی کارهایتان ساخته شده اند . آیا شما با این عقیده موافقید در باره این مسئله چه نظری دارید ؟

  • هالیوود تنها اخیرا کتابهای من را کشف کرد و به همین دلیل هم شاید صحبت از تاثیرات جدی اقتباسهای سینمایی از روی کارهای من کمی دشوار باشد . صرف نظر از اقتباس تارکوفسکی از کتاب سولاریس من ، سولاریس سودربرگ اولین اقتباس پرخرج از روی کتابهای من به حساب می آید .

نمیدانم که آیا این مسئله درست است یا ه اما من شنیده ام که شما سولاریس تارکوفسکی را دوست نداشتید . آیا این شنیده درست است ؟ اگر درست است چرا شما برداشت تارکوفسکی را دوست نداشتید؟ و آیا شما حالا نظرتان را در این باره تغییر داده اید یا نه؟

  • من به طور قطع سولاریس تارکوفسکی را دوست ندارم. تارکوفسکی و من در درک و برداشتهای درونی از رمان تفاوتهای بسیار اساسی داریم . وقتی که من تصور میکردم پایانبندی رمان پیشنهادی برای تشویق کلوین به جستجو و یافت چیزهای جدید و شگفت انگیز در جهان خلقت است تارکوفسکی سعی در ساختن تصویری نامطبوع و ناخوشایند از همان جهانی داشت که به آن اشاره کردم . جهان او با تصمیمی که کلوین برای بازگشت سریع به سیاره مادر ( زمین ) میگیرد در ذهن ایجاد میشود . من و تارکوفسکی درست مانند دو قطب مخالف یکدیگر هستیم که نیروهای خود را در جهتهای متفاوتی وارد میکنیم .

چه نظری درباره فیلم سودربرگ دارید ؟ به نظر شما نقاط مثبت و منفی فیلم سودربرگ چه نقاطی هستند؟

  • هرچند که معتقدم که برداشت سودربرگ بلند پروازی های خاص خودش را دارد اما از برجسته شدن مسئله عشق به این شکل در فیلم او چندان راضی نیستم .سولاریس میتواند به شکل بستر رودخانه ای از اندیشه های مختلف تعبیر شود اما سودربرگ تنها مسئله عشق یعنی یکی از شاخه های فرعی آن را انتخاب کرده است . اما مشکل اصلی در اینجاست که حتی حتی تماشای چنین برداشت تراژیک – رمانتیکی از کتاب سولاریس برای اکثر مخاطبانی که با محصولات بی ارزش هالیوودی خوگرفته اند کسالت بار و طاقت فرساست . ترس من از این است که حتی اگر در آینده فیلم ساز دیگری جرات کرد که به اقتباسی وفادارانه از سولاریس دست بزند تاثیرات فیلم او تنها برای عده اندکی از تماشاگران قابل درک و فهم باشد .