جمع کردن برگها وقتی روی زمین ریخته باشند


بعد از چند ساعت غلت خوردن توی تختخواب ، از سر جایم نیم خیز می‌شوم ، چراغ مطالعه روی تخت را روشن می‌کنم و به ملافه‌های چروکیده روی تختخواب خیره می‌مانم . و همان وقت صحنه‌ای از عروسی خودم یادم می‌آید. توی باغ بزرگی، روی صندلی دسته‌داری نشسته‌ام و زنم هم دستم را گرفته و با خوشحالی می‌خندد. هر بار گوشه ای از باغ را نشان می‌دهد وبه چیز جدیدی نگاه میکند . عده‌ای کنار دیوار باغ ایستاده‌اند و دست می‌زنند. چند نفری هم کمی‌آن طرف‌تر، توی محوطه بی‌درختی می‌رقصند. دست هم را گرفته‌اند و می‌رقصند. چهره‌ها و بدن‌ها از رو به رویمان می‌گذرند و تکان می‌خورند. بعد یادم می‌آید که زنم سال پیش طلاق گرفته و فکر می‌کنم به این که یکسال چقدر زود می‌گذرد . و باز فکر میکنم به این که آن مردک بالاخره کار خودش را کرد و زنم طلاق گرفت؛ بعد تصمیم می‌گیرم که ملافه‌های روی تخت را مرتب کنم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و همان وقت هم با خاطره‌ای که یادم آمده بازی کنم. بعد خودم روی صندلی می‌نشینم و زنم با طنابی که به گردنش وصل است از یکی از درختها آویزان می‌شود . و من دست می‌زنم و مردم هم دست می‌زنند و دور من و درخت می‌رقصند . پیش خودم فکر می‌کنم که این شکل بازی ناشی از نوعی ناتوانی و ضعف است و به هر حال چنین تصویری از زنم کار درستی نیست. بعد فکر می‌کنم که کسی می‌آید و از زنم می‌خواهد با هم برقصند. زنم نگاهی به من می‌کند و من فکر می‌کنم حالا که طلاق گرفته چه اهمیتی دارد که با کسی برقصد یا نرقصد و اصلا شاید بهتر است که من هم بلند شوم ، دست یکی را بگیرم و کمی برقصم . حالا دوباره لبه تخت می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم . با دست به آرامی‌روی تخت ضرب می‌گیرم و فکر می‌کنم که زنم - در حالی که پیراهن تور بلندش را کمی‌جمع کرده تا به زمین نگیرد- وسط جمعیت می‌رود . و من هم بلند می‌شوم و دنبالش توی جمعیت می‌روم . حالا یادم می‌آید که این قسمت از بازی دقیقا همان چیزی است که آن موقع اتفاق افتاد با این تفاوت که آن موقع وقتی به من نگاه کرد کمی‌دستپاچه گفتم: اوه، عزیزم، خواهش می‌کنم. سیگار را خاموش می‌کنم و ته سیگار را روی فرش می‌اندازم. روی تخت دراز می‌کشم و سیگار دیگری روشن می‌کنم . فکر می‌کنم که دست یکی را گرفته‌ام و وسط جمعیت با هم می‌رقصیم. گاهی زیر گوشش چیزی می‌گویم و هر دو ریز می‌خندیم. گاهی هم با پشت دست آرام به صورتم می‌کوبد و دوباره می‌خندد. زنم هم چند قدم آن طرف‌تر با کسی می‌رقصد. کسی که کت و شلوار سیاهی پوشیده و پشتش به من است. بعد غلتی می‌زنم و آتش سیگار به روکش متکا می‌گیرد و لکه سیاهی روی آن می‌ماند. با کف دست چند بار روی لکه سیاه می‌کوبم ، سیگار را کمی‌بالاتر می‌گیرم و فکر می‌کنم این قسمت از بازی هم دقیقا همان است که آن وقت بود با این تفاوت که کسی که با من می‌رقصید خواهر خودم بود و من زیر گوشش ‌گفتم که: زن خیلی خوبی است!

و او با خنده گفت: اوه، زن خیلی خوبی است.

و من تعجب می‌کنم که این خاطره چرا قبلا به ذهنم نرسیده بود. ته سیگار را روی زمین می‌اندازم و دست خواهرم را ول می‌کنم و می‌روم روی صندلی می‌نشینم . منتظر می‌مانم تا او هم بیاید و کنارم بنشیند ولی هنوز دستهای مرد را گرفته و بدنش پشت هیکل مرد پنهان است . حالا هوس می‌کنم که بدن مرد را کمی‌بچرخانم تا صورتش پیدا شود تا شاید از حالت صورتشان بتوانم حدس بزنم که به چه چیزی فکر می‌کنند . و همان طور که دستهای هم را گرفته اند بدن مرد را می‌چرخانم طوری که نیم رخ هر دوتایشان رو به من قرار می‌گیرد . و می‌بینم که مستقیم توی چشمهای هم را نگاه می‌کنند . و بعد نیم رخ مرد را نگاه می‌کنم با موهای سیاه و سبیلهایی پر پشت و فکر می‌کنم که چه قیافه آشنایی دارد. از روی تخت بلند می‌شوم و توی اتاق قدم می‌زنم و فکر می‌کنم که آن مرد را کجا دیده‌ام . یادم می‌آید که هیچکدام از آشناهای من نیمرخی به این شکل ندارند و بعد احساس می‌کنم که این بازی کم کم جالب می‌شود. دوباره بدن مرد را می‌چرخانم تا تمام صورتش را ببینم و خواهرم می‌گوید: اوه، زن خیلی خوبی است . پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوا جریان پیدا کند . تعجب می‌کنم که چر تا به حال یاد آن مرد نیفتاده بودم و فکر می‌کنم که این قسمت هم جدای از بازی ، باید همان موقع واقعا اتفاق افتاده باشد. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. باد سردی می‌وزد و زمین نمناک است از باران اول شب. کسی جلوی در خانه ای ایستاده و پایش را روی زمین می‌کشد. یکی هم روبه روی ویترین مغازه بسته‌ای ایستاده به شیشه آن خیره شده. حالا زنم را از توی تصویر حذف می‌کنم و فقط آن مرد می‌ماند با کت و شلوار سیاهش. موهای سرش را کم می‌کنم و سبیلش را هم بر می‌دارم. آشناتر می‌شود. حالا حالت موها را عوض می‌کنم. پنجره را می‌بندم و می‌روم روی تخت دراز می‌کشم و یادم می‌آید که بعد از طلاق - وقتی از دفترخانه بیرون آمدیم - زنم رفت و کنار ماشینی ایستاد و کسی در را برایش باز کرد که همان مردک بود. بعد هر دوتایشان یک لحظه برگشتند و به من نگاه کردند . چراغ مطالعه را خاموش می‌کنم و چشمهایم را می‌بندم. حالا خوب فکر می‌کنم. خطوط چهره، حالت موها، حتی نحوه لباس پوشیدنش. شباهتشان را نمی‌شود انکار کرد. تصویر مرد را از توی آن باغ جدا می‌کنم و روی تصویر مرد کنار ماشین منطبق می‌کنم. کاملا روی هم می‌افتند. حالا فکر می‌کنم به این که تصویر مرد توی باغ تا چه حد ساخته ذهن خودم است و یا این بازی چقدر حوادث و افراد را تغییر داده. خواهرم می‌خندد و می‌گوید: اوه، زن خیلی خوبی است. جمعیت دست می‌زنند و من روی صندلی نشسته‌ام و زنم دستهای مرد را رها می‌کند و می‌آید روی صندلی کناری می‌نشیند. جمعیت توی هم می‌رود. همه می‌رقصند. همه چیز همان است که بود. انگار که بازی کردنم تاثیری روی اتفاقات نداشته . بعد فکر می‌کنم که جایی از این خاطره نباید درست باشد چون آن طوری که بعدا شنیدم آن مردک چند سال از زنم کوچکتر بوده و باز شنیده بودم که توی اداره محل کارش رئیس قسمتشان بوده و همانجا هم ... یعنی سابقه آشنایی قدیمی‌نداشته اند. از طرفی مرد توی خاطره از زنم مسن‌تر بود. پتو را روی سرم می‌کشم و فکر می‌کنم که اگر سابقه آشنایی قدیمی‌هم بوده کسی از کجا می‌توانسته بفهمد و خیلی ها هم از سنشان مسن‌تر نشان می‌دهند یا شاید آن کسی که سنش را به من گفته خبر درستی نداشته. بعد دوباره به همان خاطره فکر می‌کنم و به زنم و آن مرد که توی باغ با هم می‌رقصند و فکر می‌کنم که یعنی از همان اول ... اما دوباره یادم می‌آید که گفته بودند آن مردک اصلا مال شهر ما نیست و از جای دیگری منتقل شده و باز گفته بودند که آن اوائل برخوردشان خیلی خشک و رسمی‌بوده . و باز فکر می‌کنم به این که چه کسی از اصل و نسب دیگران خبر دارد و یا این که کمی‌ظاهرسازی اصلا کار سختی نباید باشد . زیر پتو غلتی می‌زنم. قبل از این که بخوابم فکر می‌کنم که این خاطره چرا قبلا به ذهنم نیامده بود و یا این که هر وقت دیگری هم می‌توانسته به یادم بیاید . مثلا وقتی که چشمهایم توی چشمهای کسی که از رو به رویم می‌گذرد خیره می‌ماند و یا وقتی که از کنار دیوار خانه‌ای پر از درخت می‌گذرم و یا حتی وقتی که ...

آزار

ببخشید که اینقدر تند تند داستانها رو میذارم توی وبلاگ . برای این کارم دلیلی دارم که بعدا متوجه میشین . اگه کسی داستانهای قبلی رو نخونده  (اگه حال و حوصله داشت) لطف کنه و بخونه . 



آزار

«شما مرا نمی‌شناسید. بهتر است هیچوقت هم نشناسید. این تنها نامه‌ای است که بعد از چهار سال برای شما می‌نویسم.

از این به بعد من توی تمام زندگیتان خواهم بود. توی خواب و بیداری. توی هر زمان و یا جایی که باشید، حتی توی نفس کشیدنتان و هروقت که خواستید مینا را فراموش کنید. دیگر نامه‌ای در کار نخواهد بود. از این به بعد من همه جا خواهم بود.

نمی‌دانم بار گناه کدامتان سنگین‌تر است یا اینکه کدامتان مقصرترید. این چیزها را نمی‌دانم. اهمیتی هم ندارد. ولی وقتی که میبینم مثل آدمهای عادی زندگی می‌کنید عذاب می‌کشم. این بی‌خیالی شما مرا ناراحت می‌کند. شاید هم فقط ادای بی‌خیال بودن را در می‌آورید. نمی‌‌دانم. نمی‌دانم تا کی می‌توانید خودتان را تحمل کنید. شما نباید مثل آدمهای عادی زندگی کنید. مثل آدمهای عادی راه بروید، نفس بکشید. این زندگی را فراموش کنید. شما باید طوری زندگی کنید که من می‌خواهم. شما باید عذاب بکشید. هر روز، هر ساعت و هر لحظه. از این به بعد مینا دوباره زنده می‌شود. با همان طناب دار دور گردنش و با همان چشمها. همة ما دوباره مینا را خواهیم دید.

از وقتی که آن پیرزن مرده، انتظار می‌کشم. به خاطر خودم و مینا. شما حتماً خواهید آمد. مطمئنم. همة ما دوباره دور هم جمع می‌شویم. شما نمی‌توانید از این ارثیه بگذرید. حتماً خواهید آمد. هر سه نفرتان. همة ما دوباره با هم خواهیم بود و دیگر هیچ نامه‌ای در کار نخواهد بود.»

شهریار خودش را روی صندلی تکان می‌دهد. سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: برای من هم یکی آمده. قبل از اینکه داوود تلفن بزند و بگوید که عمه مرده. بر پدرش لعنت. دقیقاً همین مزخرفات را نوشته.

داوود دستش را روی چشمهایش فشار می‌دهد و خودش را روی صندلی یله می‌کند: باورم نمی‌شود. باید کار یک روانی باشد.

فرهاد پوزخندی می‌زند و می‌گوید: یک آدم روانی. بله. حتماً باید کار یک روانی باشد. بعد با صدای بلند می‌خندد. دستش را جلوی دهنش می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: من هم یکی دارم. از همین نامه‌ها. برای هر سه نفرمان فرستاده. روانی است. باید روانی باشد. خنده‌اش یکدفعه قطع می‌شود دستش را روی لبهایش می‌کشد و می‌گوید: هر سه نفرمان را می‌شناسد. مینا را هم می‌شناسد. داوود از سر جایش بلند می‌شود. نامه را از روی میز برمی‌دارد و پاره می‌کند. بعد تکه‌های کاغذ را آنقدر ریز می‌کند تا تمام مشتش پر از خورده‌های کاغذ شود. می‌رود طرف پنجره و قفل آن را باز می‌کند. مشتش را بیرون از پنجره باز می‌کند و خورده‌های کاغذ را بیرون می‌ریزد. تکه‌های کاغذ از هم جدا می‌شوند و توی هوا دور خودشان می‌چرخند.

می‌گوید: بهتر است به این حرفهای احمقانه فکر نکنیم. بعد پنجره را می‌بندد و برمی‌گردد سر میز. دوباره می‌گوید: بهتر است فراموشش کنیم. نباید فکرمان را مشغول همچین چیز بیخودی کنیم. شهریار سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی میز می‌گذارد.

فرهاد لبخندی می‌زند و می‌گوید: چهار سال است که مرده. مینا مرده. باور کردنش سخت است. شهریار چشمهایش را می‌بندد و دستهایش را توی هم گره می‌کند: بهتر است فراموشش کنیم.

بعد آهسته زیر لب می‌گوید: بر پدرش لعنت. بر پدر کسی که این بازی را راه انداخته لعنت. فرهاد شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. از توی ظرف میوه سیبی برمی‌دارد و گاز می‌زند.

داوود دستش را روی دست شهریار می‌گذارد: بیایید میهمانی را خراب نکنیم. می‌دانید چند سال است همدیگر را ندیده‌ایم.

شهریار دستش را به سبیلش می‌کشد و زیر لب می‌گوید: مردة مینا هم دست از سرمان برنمی‌دارد. داوود از سر جایش بلند می‌شود و دستش را روی شانه شهریار می‌زند: این نامة احمقانه را فراموش کنیم. چیزهای بهتری هم هست که بشود درباره‌شان صحبت کرد. بعد میز را دور می‌زند و پشت سر فرهاد می‌ایستد: ناسلامتی عمه خانم فوت کرده. با این همه چیزی که آن پیرزن جاگذاشته باید جشن گرفت.

شهریار نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: آن عجوزه هم بالاخره مرد. باور کردنش سخت است. تا با چشمهای خودم ندیدم که خاک روی نعشش می‌ریزند، باورم نشد. خیلی دلم می‌خواست که آن بیل را از دست قبرکن می‌گرفتم و چند بار محکم روی خاکها می‌کوبیدم تا آن زیر حسابی جاگیر شود. که حتی فکر تکان خوردن را هم نکند. بر پدرش لعنت. حالا هم راست می‌گویی. باید از این همه چیز خوبی که هست حرف زد. بعد بلند می‌شود و می‌رود طرف بوفة کنار دیوار: بیار. آن عرقها را بیار تا لبی تر کنیم.

در بوفه را باز می‌کند و دستش را به ظرفهای چیده شده می‌کشد: عجب سلیقه‌ای دارد این یلدا. واقعاً که نظیر ندارد.

سه تا استکان از توی بوفه درمی‌آورد و می‌چیند روی میز. فرهاد دستش را روی میزی می‌کشد و چروکهایش را صاف می‌کند: من هنوز هم باورم نمی‌شود. خیلی می‌شود. پول کمی‌نیست. خیلی می‌شود.

شهریار خم می‌شود، دو تا از استکانها را بلند می‌کند و به هم می‌زند: پس به سلامتی عمه جان. بعد دوباره استکانها را می‌چیند روی میز. با دست به داوود اشاره می‌کند که زودتر برود. داوود دستش را به پشت فرهاد می‌زند و می‌گوید: بهترین چیزی است که تا به حال دیده‌اید. قول می‌دهم. لبخندی می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود.

فرهاد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: با این پول خیلی کارها می‌شود کرد. خیلی کارها. این همه سال جان کندم. توی آن شهرستان لعنتی. هنوز به خودم هم بده‌کارم. آن هم توی آن گرما. باور کن عین جهنم است. توی آن کارخانه‌ای که عرق از همه جای آدم راه می‌افتد.

نفسش را بیرون می‌دهد و پاهایش را روی هم می‌اندازد: این همه سال رفتیم دانشگاه. این همه سال بدبختی. حالا باید برویم جایی کار کنیم که هیچ آدم سالمی‌نمی‌رود. آخر ماه هم چندرغاز می‌گذارند جلوی آدم. می‌گویند اینهم پول بدبختی ماه پیش. این همه سگ‌دو زدن. اینهمه نخوابیدن. واقعاً سخت است. تحمل کردنش سگ جانی می‌خواهد. بعد لبخندی می‌زند و می‌گوید: من می‌دانم چه کار باید کرد. با این پول چه کار باید کرد.

شهریار یک خوشه انگور از توی ظرف میوه برمی‌دارد و جلوی دست فرهاد می‌گذارد: چیز کمی‌که جا نگذاشته. وضعت خوب می‌شود. وضع همه ما خوب می‌شود. هرکسی هم گرفتاریهای خودش را دارد. مثلاً فکر می‌کنی به من توی آن غربت خیلی خوش می‌گذرد. بر پدرش لعنت. باور کن که خیلی سخت است. پوست کلفتی می‌خواهد. سرش را برمی‌گرداند طرف در و داد می‌زند: داوود، داوود کجا ماندی؟

دوباره ادامه می‌دهد: گوش این عربها را بریدن راحت نیست.شیخ زاید الزیدی،ماجد الهواری و هزار کوفت دیگر،جایی لنگ بزنی پدرت را درمی‌آورند. طوری به روز سیاه می‌نشینی که بلند شدن تویش نیست. ولی گور پدر همه‌شان. حالا عمه خانم به رحمت ایزدی رفته. دستش از دنیا کوتاه شده. بر پدرش لعنت. یادت نیست؟ طوری روی همه‌چیز چنبره زده بود که انگار مردنی نیست. بعد دستش را روی دست فرهاد می‌گذارد و می‌گوید: هر کسی هم که این نامه های احمقانه را نوشته حتما خیلی سوخته که تمام این ارثیه به ما سه نفر می‌رسد. به برادرزاده‌های عمه خانم. چقدر هم ما را دوست داشت.

داوود می‌آید توی اتاق. بطری شیشه‌ای بزرگی توی دستش است با یک ظرف سفید که رویش را با پلاستیک سبزرنگی پوشانده. بطری را می‌گذارد وسط میز: بهترین چیزی بود که پیدا کردم. حالا خودتان می‌خورید و می‌فهمید. بعد درپوش پلاستیکی را از روی ظرف سفید رنگ بلند می‌کند: این هم سالاد. بدون سالاد که نمی‌شود. شهریار بلند می‌شود و از توی بوفه سه تا قاشق بیرون می‌آورد. دستش را به نقش گلهای پنج پر روی قاشها می‌کشد و می‌گوید: عجب عتیقه‌جاتی جمع کردی. اینها آن ور آب خیلی طرفدار دارند. بعد بر می‌گردد سر میز و قاشقها را می‌گذارد توی ظرف سالاد: حالا نمی‌شد یلدا امروز را بماند توی خانه؟ حیف است که یلدا را نبینیم و برویم.

داوود در بطری شیشه‌ای را باز می‌کند: می‌خواست بماند. نشد. امروز را باید می‌رفت. زن کارمند همین است دیگر. بعد با دست به فرهاد اشاره می‌کند که استکانها را جلو بدهد تا پرشان کند. نور کم رنگی از بین پرده های پنجره توی اتاق نشسته. از روی فرش لاکی خودش را بالا کشیده و کتابخانه چوبی را دو تکه کرده. داوود آرام و بی‌صدا استکانها را پر می‌کند. شهریار از توی جیب کتش پاکت سیگارش را در می‌آورد و یکی بیرون می‌کشد. می‌گذارد گوشه لبش و روشنش می‌کند. فرهاد از سر جایش بلند می‌شود و توی اتاق قدم می‌زند. به تابلوهای روی دیواره خیره شده و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند. شهریار دود سیگارش را توی هوا می‌دهد. داوود یکی از استکانها را بلند می‌کند و می‌گوید: دیشب خواب عمه را دیدم. مینا هم بود. ایستاده بود وسط حیاط بزرگی که قبلا ندیده بودم. جای عجیبی بود. یک چیزی مثل همان خانه علمده، ولی خیلی بزرگتر. مینا وسط حیاط ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود رو به آسمان. قدش آنقدر بلند شده بود که نمی‌شد صورتش را دید. بعد عمه را دیدم که از گوشة حیاط می‌آمد طرف من و مینا. وقتی که جلوتر آمد دیدم که تمام پوستش چروک خورده.بدنش هم شل و وارفته بود.انگار که از ماسه باشد. نرسیده به من و مینا چشمهایش از توی کاسه درآمدند و افتادند روی زمین. مثل ماسه ریختند کف حیاط.

بعد سرش را تکان می‌دهد و استکان را خالی می‌کند توی دهنش. به فرهاد نگاه می‌کند و می‌گوید: بیا. بیا بنشین سرمیز. فرهاد انگشتش را روی بوم یکی از تابلوها می‌کشد. بعد سر انگشتهایش را به هم می‌مالد: اینها را یلدا کشیده؟

داوود سرش را تکان می‌دهد و با دست به صندلی اشاره می‌کند: همه را یلدا کشیده. حالا بیا بنشین. فرهاد روی صندلی می‌نشیند و خودش را روی آن جابجا می‌کند. دستهایش را پشت گردنش می‌گذارد و می‌گوید: حتماً وضع خوبی ندارد. توی آن دنیا را می‌گویم. نباید هم داشته باشد. نباید. بعد پوزخندی می‌زند: باورتان نمی‌شود. ولی من هنوز هم می‌ترسم. فکرش را که می‌کنم موهای تنم سیخ می‌شود. یادم که می‌افتد. آستینش را بالا می‌زند و مچ دستش را نشان می‌دهد: این را که یادتان هست. کمی‌کم‌رنگ شده. ولی هنوز می‌شود دید. یادتان هست. هنوز بوی گوشت سوخته می‌دهد. فقط به خاطر چیدن چندتا میوه. از آن درختهای لعنتی. طوری داغ کرد که برای تمام عمرم بماند.

داوود استکانها را جلوی فرهاد و شهریار می‌گذارد. بعد استکان خودش را بلند می‌کند: بیایید دیگر فکرش را نکنیم. بخوریم به سلامتی خودمان.

ظرف سالاد را جلوی فرهاد می‌کشد و می‌گوید: از خودت بگو: بی‌خبر که زن نگرفتی؟

فرهاد دوباره پوزخندی می‌زند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد: کدام زنی می‌آید توی آن کوره آدم سوزی. توی آن بیابان. چه دل خوشی داری تو. بعد استکانش را بلند می‌کند و توی دهنش خالی می‌کند. به استکان خالی توی دستش نگاه می‌کند و می‌گوید: آنجا قحطی همه چیز است. بیابان خالی. تنها چیزی که توی خیابانها ریخته همین لعنتی است. می‌خوری تا نفهمی. هیچ چیز نفهمی.

شهریار با فندکش روی میز ضرب گرفته. پک عمیقی به سیگارش می‌زند و می‌گوید: تو خودت چه کار می‌کنی؟ کار و بارت چه طور است؟

داوود استکانها را جلوی خودش می‌کشد و پر می‌کند: بد نیست. راضی‌ام. این نوار آخری که کار کردیم خیلی فروش کرد. همه راضی بودیم. اوضاع دارد بهتر می‌شود.

شهریار با صدای بلند می‌خندد و دستش را به پشت فرهاد می‌کوبد: اوضاع همة ما بهتر می‌شود. بعد چشمکی به فرهاد می‌زند: بعد از چهار سال اینجا جمع شده‌ایم که اوضاعمان بهتر بشود. داوود استکان خودش را بلند می‌کند و سر می‌کشد. بعد هم چندتا قاشق سالاد برمی‌دارد و می‌خورد. می‌گوید: یکی دو سال پیش یکبار تنهایی رفتم به دیدن عمه. توی همان باغ علمده. معلوم بود که دیگر کارش تمام است. نشسته بود گوشة اتاقش. از توی پنجره زل زده بود به اتاق مینا. همانجایی که خودش را دار زد. توی آن یکی دو ساعتی که آنجا ماندم عین مجسمه ساکت بود. اصلاً حرف نمی‌زد. فقط موقعی که خواستم بروم زیر لب گفت: مینا غلط می‌کند زن یکی از شماها بشود. گفت اگر بخواهد از این غلطها بکند باید برود توی خیابان بخوابد. انگار نه انگار که مینا مرده.

شهریار فندکش را روی میز می‌خواباند و دستش را هم رویش می‌گذارد. بعد بطری شیشه‌ای را بر‌می‌دارد و استکانها را پر می‌کند. می‌گوید: مینا هم توی ‌آن خانه گیر افتاده بود. با آن مادری که داشت سرنوشتش بهتر از این نمی‌شد. بر پدرش لعنت. منهم اگر آن چندر غاز پولی که برایم می‌فرستاد نبود هیچوقت پایم را توی آن خانه نمی‌گذاشتم.

استکانش را بلند می‌کند و از پشت بدنه شیشه‌ای آن به فرهاد نگاه می‌کند: وقتی فهمید که می‌خواهم بروم آن ور آب تا سه ماه پول نفرستاد. به گدایی افتاده بودم. حتماً یادتان هست. نمی‌دانم چه بی‌پدری گفته بود که شهریار می‌خواهد برود آن‌ور آب که فقط عرق بخورد و نشمه بلند کند. انگار که همینجا نمی‌شد. بر پدرش لعنت. تا سه ماه پول نفرستاد. توی آن سه ماه هر کاری که می‌شد کردم. حتی دزدی هم کردم. بر پدر این زندگی لعنت. چند بار هم از مینا خواستم که پا در میانی کند. بعداً فهمیدم که مینا را یک هفته توی اتاقش حبس کرده. حتماً یادتان مانده. مینا را یک هفته توی آن اتاق زندانی کرده بود. فقط برای اینکه می‌خواسته پادرمیانی کند.

فرهاد دستش را روی رومیزی سرخ رنگ می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: به خاطر تو نبود. اگر مینا را حبس کرد به خاطر تو نبود. همان یک هفته را می‌گویم. مینا اصلاً چیزی به عمه نگفت. یعنی نگفته بود. که مثلاً پادرمیانی کند. بعد پوزخندی می‌زند و می‌گوید: هر کسی این نامه‌ها را نوشته خیلی چیزها می‌داند. خیلی چیزها را می‌داند.

شهریار نفسش را بیرون می‌دهد. بعد انگار که عضلات بدنش شل شده باشند روی صندلی وا می‌رود. داوود استکانش را بلند می‌کند و رو به شهریار و فرهاد می‌گیرد: زنده کردن این چیزها فایده‌ای ندارد. بهتر است تمامش کنیم. حالا هر دو نفرشان مرده‌اند. هرچه بوده تمام شده.

بعد استکانش را خالی می‌کند توی دهنش. شهریار کتش را در‌می‌آورد و می‌اندازد روی دستة صندلی: بر پدرش لعنت. همین بهتر است. نباید از گذشته حرف زد.

یکی از استکانها به پهلو افتاده روی میز و چند قطره باقی مانده توی آن روی رومیزی سرخ‌رنگ ریخته. نور از بالای کتابخانه چوبی کم‌کم پایین می‌کشد. از پشت پرده‌های پنجره صدای بال زدن مداوم مگسی می‌آید. خودش را از شیشه پنجره بالا می‌کشد و دوباره می‌افتد روی سطح سنگی لب پنجره. فرهاد از سرجایش بلند می‌شود و جلوی یکی از تابلوهای روی دیوار می‌ایستد. روی بومش تصویر دختر بچه‌ای نقاشی شده. با چشمهای آبی و موهای حنایی. چشمهایش به جایی کنار کتابخانه چوبی نگاه می‌کند. فرهاد دستش را روی گردن لخت دخترک پایین می‌کشد؛ تا جایی که به هاشورهای پررنگ لباس پاره‌اش می‌رسد. هاشورهایی که چروکهای پیرهن دخترک را نشان می‌دهد. بعد دوباره از خط پررنگ هاشورها بالا می‌رود و توی فرورفتگی زیر لبها می‌ماند. یک تکه رنگ سفید طوری روی لبها نشسته که نور را توی صورت دخترک می‌چرخاند. می‌گوید: این دختر چقدر شبیه میناست.

صدای زنگ تلفن بلند می‌شود. هرسه نفر برای یک لحظه بر‌می‌گردند طرف تلفن. شهریار به داوود نگاهی می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد. تلفن چندبار پشت سر هم زنگ می‌خورد و قطع می‌شود. شهریار استکان را می‌دهد طرف داود. بعد با سر اشاره‌ای می‌کند که آن را خالی کند. فرهاد دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و فشار می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: فکر کنم زیادی خوردم.

داوود استکان خالی را روی میز می‌گذارد: حالا تکلیف این ارثیه کی معلوم می‌شود؟

شهریار یکی از استکانها را برمی‌دارد و از پشت بدنه شیشه‌ای آن به داوود نگاه می‌کند: با وکیلش صحبت کرده‌ام. توی همین چند روز تکلیف یکسره می‌شود. بعد هم هر کدام می‌رویم و به درد خودمان می‌رسیم.

برای چند ثانیه صدای حرکت عقربه‌های ساعت توی اتاق می‌پیچد. دوباره صدای بال زدن مگس می‌آید. فرهاد به پنجره نگاه می‌کند. می‌رود طرف پنجره، دوطرف پرده را می‌گیرد و کنار می‌زند. مگس خودش را از روی شیشه پنجره بالا می‌کشد. تا نیمه که بالا می‌رود، روی سنگ لبه پنجره می‌افتد. فرهاد لبه پرده را بلند می‌کند و روی مگس می‌گذارد. بعد دستش را مشت می‌کند و روی آن می‌کوبد. داوود به جایی نگاه می‌کند که انگار پشت دیوار است. جایی پشت دیوار. شهریار دستش را جلوی چشمهای داوود تکان می‌دهد: کجایی؟

از بیرون صدای همهمه می‌آید. از کوچه پشت خانه. فرهاد برمی‌گردد سر میز. استکان خودش را پر می‌کند و یکنفس بالا می‌رود. دستهایش کمی‌می‌لرزند. به تابلوی دخترک اشاره می‌کند و می‌گوید: ولی عین میناست. این دختر عین میناست.

شهریار دستش را روی میز می‌کشد و می‌گوید: بهتر است تمامش کنی. مینا چهار سال است که رفته زیر خاک. زنده کردنش هم فایده‌ای ندارد.

فرهاد انگشتش را جلوی صورت شهریار تکان می‌دهد: این طوری حرف نزن. از مینا این طوری حرف نزن. شهریار دستهایش را از هم باز می‌کند و سرش را تکان می‌دهد: انگار تا روزمان را خراب نکنی نمی‌شود. بعد سیگاری روشن می‌کند و پک محکمی‌می‌زند. دود سیگار را توی دهنش می‌چرخاند و پایین می‌برد: اگر دوست داری باز هم از مینا و عمه حرف بزنی خوب بزن. من فقط می‌گویم بهتر است تمامش کنیم. نباید روزمان را خراب کنیم.

فرهاد روی صندلی می‌نشیند. حس می‌کند که چیزی از توی شکمش بالا می‌آید و توی راه گلو می‌ماند. با دست سینه‌اش را مالش می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد. سرش را برمی‌گرداند طرف شهریار: گاهی بعضی از چیزها را نمی‌شود فهمید. یک چیزهایی هست. مخصوصاً مینا. فقط می‌خواستم بدانی. بدانی که احمق نیستم.

شهریار سرش را پایین می‌اندازد و چشمهایش را به رومیزی سرخ‌رنگ می‌دوزد: ما هیچکداممان احمق نیستیم. اینکه می‌گویم قضیه را فراموش کنیم برای این است که دوباره زنده کردنش فایده‌ای ندارد. خوب، بر پدرش لعنت، هر کسی توی این دنیا کارهایی کرده. هر‌کسی تا یک حدی تقصیر دارد. آدم نباید خودش را برای گذشته‌ها عذاب بدهد.

بعد چند پک محکم به سیگارش می‌زند. پشتش را به صندلی می‌چسباند و دود سیگار را توی هوا می‌دهد: هیچ کس توی این دنیا پاک نیست. خود مینا هم کم مقصر نبود. خودش آن زندگی را قبول کرده بود.

فرهاد به چشمهای شهریار خیره می‌شود و می‌گوید: اینقدر مزخرف به هم نباف.

شهریار دستش را به موهایش می‌کشد و به داوود نگاه می‌کند: فکر می‌کند که من از چیزی خبر ندارم. یعنی همانقدر که او می‌فهمد من نمی‌فهمم. بعد از سر جایش بلند می‌شود و کتش را از روی دسته صندلی برمی‌دارد: بر پدر این زندگی لعنت. بهتر است من اینجا نباشم. از همان اول هم نباید می‌آمدم.

از کتابخانه چوبی صدایی بلند می‌شود. صدایی مثل منقبض شدن چوب. شهریار کتش را روی دستش می‌اندازد و می‌رود طرف در. فرهاد صندلی را کنار می‌زند و سرپا می‌ایستد: ما هر سه نفرمان می‌دانیم. خوب هم می‌دانیم. تو فقط دروغ گفته‌ای. توی تمام زندگیت. به همه دروغ گفته‌ای. مثلاً می‌خواستی عروسی کنی؟ با مینا عروسی کنی؟ آنقدر توی گوشش خواندی که باورش شد. من می‌دانستم. فهمیده بودم. تو نمی‌خواستی کسی بفهمد. ولی من فهمیده بودم.

شهریار سر جایش می‌ایستد. چند لحظه به دیوار خیره می‌شود بعد برمی‌گردد طرف فرهاد. فرهاد کمرش را خم می‌کند و دستش را به طرف شهریار دراز می‌کند: بفرمایید بنشینید. فعلاً در خدمتتان هستیم. بعد روی صندلی می‌افتد. بطری را برمی‌دارد و استکان خودش را پر می‌کند. سینه‌اش به تندی تکان می‌خورد. خط سیاهی هم زیر چشمهایش افتاده.

: من فهمیده بودم. فهمیده بودم چه غلطی داری می‌کنی.

سرفه‌ای می‌کند و دستش را روی سینه‌اش فشار می‌دهد.

: تو مینا را مجبور کردی. مجبور کردی که آن کار را بکند. من فهمیده بودم. از همان اول می‌دانستم.

از توی کوچه پشت خانه صدای داد و بیداد زنی می‌آید. انگار که با کسی دعوا می‌کند. فرهاد دستش را روی چشمهایش فشار می‌دهد.

: حالا همه چیز را می‌اندازی گردن خود مینا. که انگار نه انگار. تقصیر خودش بود. تو می‌ترسیدی. مثل سگ می‌ترسیدی. وقتی که فهمیدی مینا حامله شده. از همه می‌ترسیدی. از خود مینا هم می‌ترسیدی. جرأت نداشتی که بمانی. پای کاری که کرده بودی بمانی.

صدای زن توی کوچه بلندتر شده. بعد صدای شکستن چیزی می‌آید. شهریار سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: به خاطر این چیزها نبود که رفتم. بر پدرت لعنت. خودت هم می‌دانی. مینا مرا دوست داشت.

فرهاد مشتش را روی میز می‌کوبد. یکی از استکانها روی فرش می‌افتد و می‌شکند. بوی تند عرق همه جا را می‌گیرد.

: تو را دوست داشت؟ مسخره است. مسخره‌ترین حرفی است که تا به حال زدی. چه‌طور ممکن بود که تو را دوست داشته باشد. آدمی‌مثل تو را. تو به زور آن کار را کردی.، مطمئنم. مجبورش کردی. شک ندارم.

شهریار فریاد می‌زند: تو مثل سگ دروغ می‌گویی. بعد برمی‌گردد طرف داوود و می‌گوید: دروغ می‌گوید. بر پدرش لعنت، دروغ می‌گوید. من پای همه‌چیز می‌ماندم. از هیچ کس هم ترسی نداشتم. اصلاً چرا نباید می‌ماندم. مگر از زندگی چه می‌خواستم. ولی فرهاد همه چیز را خراب کرد. مینا را همین فرهاد کشت. همین مردک رجاله.

شهریار می‌رود طرف پنجره. دستش را روی شیشه پنجره می‌گذارد و به بیرون نگاه می‌کند. صدای گذشتن ماشینی از توی کوچه می‌آید.

: من مینا را دوست داشتم. پای همه چیز هم می‌ماندم. خودتان هم می‌دانید که می‌ماندم. من فقط مینا را می‌خواستم. فرهاد همه چیز را خراب کرد. بعد برمی‌گردد طرف فرهاد: راست می‌گویی. این آدمی‌که این نامه‌ها را نوشته حتماً خیلی چیزها می‌داند. از هر دو نفرمان خیلی چیزها می‌داند. به من می‌گویی ترسیدم؛ پای کاری که کردم نماندم؟ بر پدرش لعنت. تو بعد از چهار سال هنوز هم ادا درمی‌آوری. من از حرفهایی که زدی ناراحت نیستم. شاید حقم است. خیلی بیشتر از اینها حقم است. ولی تو را به خدا اینقدر ما را بازی نده.

شهریار می‌رود و کنار فرهاد می‌ایستد. دست فرهاد را می‌گیرد و بلند می‌کند: نمی‌خواهی بگویم چرا دستهایت می‌لرزد؟ چرا خودت را توی آن تبعیدگاه حبس کردی؟

بعد دستش را روی شانة فرهاد می‌زند: من تمام نامه‌های تو را خوانده‌ام. همة آنها را خوانده‌ام. اگر بخواهی می‌توانم چند خطش را از حفظ بخوانم. استکان خودش را پر می‌کند و کمی‌می‌خورد: من رفته بودم به اتاقش. قبل از اینکه خودش را بکشد. نامه‌ها را توی کمد لباسش پنهان می‌کرد.

از گلوی فرهاد صدایی بیرون می‌آید که مفهوم نیست. چیزی مثل ناله. شهریار روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند و لبخندی می‌زند: من تمامشان را خوانده‌ام. یادت نیست؟

«مینای عزیز، بعد از آن اتفاقی که افتاد دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم. تو باید مرا درک کنی. می‌خوام بدانی که همیشه دوستت خواهم داشت ولی ماندن برایم غیر ممکن است. تو باید مرا ببخشی. تو باید همه چیز را »

: تو کثافت‌ترین آدمی‌هستی که تا به حال دیده‌ام.

داوود با صدای بلند می‌گوید: بهتر است تمامش کنید. هر دو نفرتان.

شهریار بلند می‌خندد: هر جور که دوست داری فکر کن. البته این نامة آخرت نبود. خودت هم می‌دانی. حق تو همان جهنمی‌است که تویش گیر کردی. لیاقت بیشتر از آن را نداری.

بعد پک محکمی‌به سیگارش می‌زند و دودش را بیرون می‌دهد: توی یکی از نامه‌هایت نوشته بودی که آن بچه مال تو نیست. تو آن کار را نکردی. نوشته بودی که مینا باید همه چیز را فراموش کند. بر پدرش لعنت. همه چیز را باید فراموش کند. حتماً می‌فهمی‌که این حرفها یعنی چه؟

شهریار به داود نگاه می‌کند و می‌گوید: نمی‌توانستم اعتماد کنم. به هیچ کس نمی‌توانستم اعتماد کنم. بعد می‌نشیند روی صندلی. یکدستش را می‌اندازد پشت صندلی و چشمهایش را می‌بندد.

: از فرهاد سرخورده شده بود آمده بود سراغ من. دست به دامن من شده بود. گندکاری فرهاد را می‌خواست بار من کند.

برای چند لحظه ساکت می‌شود و حرفی نمی‌زند. بعد نفسش را آرام بیرون می‌دهد: می‌دانست اگر عمه بفهمد کارش تمام است. عمه را که یادتان هست. دیر یا زود می‌فهمید. اصلاً شاید فهمیده بود. نمی‌دانم. باید کسی پیدا می‌شد تا آن بچه را بیندازد گردنش. آن بچه مال من نبود. می‌دانستم که مال من نیست. نمی‌توانست باشد. آن بیچاره می‌خواست بچه را بار من کند. بر پدرش لعنت، نمی‌توانستم قبول کنم. قدرتش را نداشتم.

شهریار نفس بلندی می‌کشد و ساکت می‌ماند. فرهاد بی‌صدا گریه می‌کند. چند قطره اشک از روی صورتش پایین می‌کشد و می‌افتد توی سالاد روی میز. آهسته می‌گوید: مال من نبود. آن بچه. آن بچه مال من نبود. نبود. آدم خودش می‌فهمد. این چیزها را می‌فهمد. غیر ممکن است که خودت نفهمی. همچین کاری کرده باشی و خودت نفهمی؟ خود آدم حتماً می‌فهمد. من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم که خودش را دار بزند. قسم می‌خورم که نمی‌خواستم.

بعد به شهریار نگاه می‌کند: تو دروغ می‌گویی. هنوز هم دروغ می‌گویی. آن بچه مال تو بود. فقط می‌توانست کار تو باشد. همان وقت هم می‌دانستم. مطمئن بودم.

شهریار از سر جایش بلند می‌شود و رو به روی فرهاد می‌ایستد: کی این مزخرفات را باور می‌کند. بر پدرت لعنت، مینا قبل از اینکه با من باشد با تو بوده. خودت هم می‌دانی. توی آن نامه‌ها هم همین را اعتراف کرده‌ای.

فرهاد از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: من فقط نوشته بودم که کار من نیست. آن بچه کار من نیست. الان هم همین را می‌گویم. تو مجبورش کرده بودی. مینا تو را نمی‌خواست. تو فقط می‌خواستی آن کار را بکنی. آن همه دروغ سرهم کردی تا آن کار را بکنی. تو مجبورش کردی. مجبورش کردی بعد زدی زیر همه چیز.

شهریار دستهایش را توی هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: تو پست‌ترین آدمی

فرهاد فریاد می‌زند: تو ولش کرده بودی. به خاط خودت ولش کرده بودی. به خاطر آن چندرغاز پولی که از عمه می‌گرفتی. توی ترسوی بی‌لیاقت. می‌دانستی اگر عمه بفهمد کار تو هم تمام است. چون تو

شهریار جست می‌زند و گلوی فرهاد را می‌گیرد. بدنش می‌افتد روی میز. میز واژگون می‌شود روی زمین. شیشه عرق از روی میز می‌افتد روی فرش و می‌شکند. همه چیز توی هم می‌رود. شهریار و فرهاد توی عرق و میوه‌ها روی هم می‌غلتند. شهریار دستش را بلند می‌کند و با مشت به صورت فرهاد می‌کوبد. داوود داد می‌زند: ول کنید. همدیگر را ول کنید.

فرهاد آن زیر تقلا می‌کند و با دست به سر و صورت شهریار می‌کوبد. شهریار دستش را دور گلوی فرهاد محکم‌تر می‌کند. داوود دوباره داد می‌زند: الان خفه‌اش می‌کنی. ولش کن.

فرهاد دستهایش را روی فرش می‌کشد. دیگر نمی‌تواند تکان بخورد. از ته گلویش صدایی شبیه به ناله بیرون می‌آید. داوود کمر شهریار را می‌گیرد و محکم به عقب می‌کشد. شهریار برای یک لحظه توی هوا معلق می‌ماند. بعد چرخی می‌زند و می‌افتد کنار دیوار.

بوی تند عرق تمام هوای اتاق را گرفته. فرهاد دستش را به گردنش می‌کشد و سرفه می‌کند.

شهریار از سر جایش نیم خیز می‌شود و تکیه می‌زند به دیوار. سرش را به دیوار می‌چسباند و چشمهایش را می‌بندد. داوود تا جلوی پنجره می‌رود و قفلش را باز می‌کند. باد خنکی توی اتاق می‌زند. هیچ صدایی نیست. همه‌جا ساکتِ ساکت است. به دیوار تکیه می‌زند و نفس عمیقی می‌کشد. صورتش را می‌گیرد طرف بادی که از پنجره می‌زند توی اتاق.

: آن شب آمده بود اتاق من. همان شبی که خودش را دار زد. اول حرفی نمی‌زد. ساکت نشسته بود گوشه‌ای و به من نگاه می‌کرد. بعد گفت که حامله است. می‌خواست بچه را من قبول کنم. حس می‌کرد که عمه فهمیده. گفت که دیگر وقتی نمانده. منهم گفتم برود خودش را از شر بچه راحت کند. گفتم برود بچه را جایی سقط کند. اگر هم بخواهد خودم یکی را پیدا می‌کنم. گفتم طوری این کار را می‌کند که هیچ کس نفهمد. نشسته بود گوشة اتاق و آرام گریه می‌کرد. بعد گفت که نمی‌تواند. گفت هر کاری که تا به حال کرده از سر ناچاری بوده. گفت که دیگر دوست ندارد دروغ بگوید. باید یک طوری این بچه را نگه می‌داشته. باید کاری می‌کرد یکی بچه را قبول کند. می‌گفت بدون این بچه کارش تمام است. حتی اگر عمه هم نفهمد. فرقی نمی‌کند. گفت پدر بچه را دوست دارد. آنقدر که از توی سرش بیرون نمی‌رود. حتی خیلی بیشتر از قبل. گفت که یک روز بالاخره می‌فهمد که اشتباه کرده. که او را پس زده. اگر این بچه زنده بماند یک روزی بالاخره می‌فهمد. التماس می‌کرد که بچه را قبول کنم. بعد گفت که خودش را می‌کشد. می‌گفت هیچ راهی برایش باقی نمانده. من زن داشتم. نمی‌توانستم قبول کنم. نمی‌توانستم بچه‌ای را که مال من نبود قبول کنم. تازه اگر بچه مال من هم بود نمی‌توانستم قبول کنم. من زن داشتم. کمرم می‌شکست.

داوود روی زمین می‌نشیند و پاهایش را توی سینه‌ میکشد،دستش را توی موهایش میبرد و انگشتهایش راجمع میکند: گوشه اتاق نشسته بود و گریه می‌کرد. می‌گفت دیگر فرصتی نمانده. اگر قبول نکنم همین امشب خودش را می‌کشد. می‌گفت اگر یکی این بچه را قبول کند عمه هم مجبور می‌شود که قبولش کند. هر کاری هم که بخواهد بکند آخرش راضی می‌شود. منهم گفتم نمی‌توانم زیر بار آن بچه بروم. گفتم بهتر است بچه را بیندازد. گفتم اگر می‌دانستم تمام این کارها فقط یک نقشه است هیچوقت پایم را اینجا نمی‌گذاشتم. حالا هم اگر عمه بفهمد کار همة ما تمام است. خودش که بهتر می‌داند.

فرهاد از روی زمین بلند می‌شود و دستش را ستون تنش می‌کند. چشمهایش را به تابلو دخترک می‌دوزد و حرفی نمی‌زند. داوود انگار که چیزی را از جلوی صورتش کنار بزند دستش را توی هوا تکان می‌دهد: بعدش فقط التماس می‌کرد. یادم نیست چه می‌گفت. از اتاق بیرون رفتم. رفتم توی باغ. نیم ساعتی توی باغ گشت زدم بعد رفتم به اتاق مینا. دقیقاً یادم نمانده چرا. شاید می‌خواستم وادارش کنم که بیاید و یکی از شما‌ها را راضی کند. از توی پنجره دیدم که طناب دار به گردنش است. بدنش هنوز تکان می‌خورد. نمی‌دانم زنده بود یا نه. چه کار می‌توانستم بکنم. آن بچه دامن همة ما را می‌گرفت. از آن گذشته من زن داشتم.

از توی کوچه صدای بوق زدن ماشینی می‌آید. چند بار پشت سر هم بوق می‌زند. کسی هم با صدای بلند فوش می‌دهد. داوود از سر جایش بلند می‌شود و پنجره را می‌بندد. شهریار سیگار شکسته‌ای درآورده و سعی می‌کند دو نیمه شکسته را به هم بچسباند. داوود میز را از روی زمین بلند می‌کند و سر جایش می‌گذارد. بعد تکه‌های شکستة بطری و استکانها را یکی یکی از روی زمین جمع می‌کند. فرهاد از سر جایش بلند می‌شود و دستی به لباسهایش می‌کشد. حس می‌کند چیز داغی از توی شکمش بالا آمده و راه گلویش را بسته. دستش را جلوی دهنش می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌رود. توی راهرو یکدفعه خم می‌شود و دستش را روی شکمش می‌گذارد. بعد هرچه را که خورده بالا می‌آورد. حس می‌کند که تمام روده‌هایش از دهنش بیرون می‌ریزند. انگار کسی آنها را از توی شکمش جدا می‌کند و روی زمین می‌ریزد.

توی اتاق شهریار دو نیمة سیگار را به هم چسبانده و آن را روشن کرده، می‌گوید: شاید بهتر بود اما حرفش را تمام نمی‌کند. لبخندی می‌زند و می‌گوید: بر پدرش لعنت. کتش را از روی فرش برمی‌دارد. دود سیگارش را توی هوا می‌دهد و بیرون می‌رود.

دیگر از پنجره نوری توی اتاق نمی‌تابد. همه جا ساکت است. ساکت و تاریک. داوود به طرف پنجره می‌رود. دو طرف پرده را می‌گیرد و از هم باز می‌کند. مگس روی سطح سنگی زیر پنجره تکانی می‌خورد. بالهایش را تکان می‌دهد و دور خودش می‌چرخد. چندبار به چپ و راست می‌رود و دوباره ساکن می‌شود. بعد خودش را از روی سطح سنگی می‌کند و روی شیشه پنجره بالا می‌رود. به نیمه‌های پنجره که می‌رسد تعادلش به هم می‌خورد و دوباره روی سطح سنگی زیر پنجره می‌افتد.

مثل بازی، مثل رقص


این همه سال توی بیمارستان، چندبار قطع امید. مردن، زندگی و باز مردن و زنده شدن. حالا پرستار می‌آید و ملافه‌های سفید را گوشة تخت می‌گذارد. پهن نمی‌کند عجیب است. بعد از این همه سال که ملافه‌های سفید را هر روز توی یک ساعت خاص عوض می‌کنند، این همه سال که مجبوری توی یک ساعت خاص از روی تخت کنار بروی تا این ملافه‌های سفید را پهن کنند، حالا فقط می‌گذارد گوشة تخت. لبخندی می‌زند. می‌گوید: شما هم مرخص شدید. عادت کرده بودیم به شما.

در این چند سال چند اتاق مختلف داشته‌ام. دو سال است که توی این اتاقم. 4 پرستار مختلف و دو سر پرستار. چهارچوب این پنجره هم سه بار رنگ خورده است. روی خوردگی چوبها را با رنگ آبی پوشانده‌اند. خانه‌های پشت پنجره موقع آمدنم نیمساز بودند. حالا کامل شده‌اند با سنگ سفید و پنجره‌های بزرگ و آدمها. آدمهایی که یکی یکی آمدند و توی آنها نشستند. یکی از آنها زن مو بلندی است که وقتی پنجره‌ها را باز می‌کند می‌بینم. پنجره‌ها را که باز می‌کند می‌رود گوشه اتاق و روی چیزی می‌نشیند. نمی‌بینم. ممکن است تخت و یا صندلی باشد. صورتش معلوم نیست. به یلدا گفتم با خودش یک دوربین بیاورد. خندید و گفت: می‌خواهی خانه‌های مردم را دید بزنی.

دوربین را که آورد، پنجره را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. گفت: کدام خانه است؟

خانه را نشانش دادم. دوربین را جلوی چشمهایش گرفت. گفت: پنجره‌هایش بسته است، و دوربین را گذاشت روی تخت .

پنجره‌ها را که باز می‌کرد می‌رفت می‌نشست گوشه‌ای. دستهایش را دو طرف سرش می‌گذاشت و سرش را پایین می‌گرفت. شاید به آهنگی، چیزی گوش می‌داد. گاهی هم تا کنار پنجره می‌آمد و سرش را بیرون می‌آورد و جایی را نگاه می‌کرد و بعد معلوم نمی‌شد تا اینکه دوباره می‌نشست گوشه‌ای و سرش را بین دستهایش می‌گرفت. صورتش گرد بود با چشمهای ریز.

امروز مرخص می‌شوم. یلدا زنگ زده و گفته که می‌آید. خانه چیزی است که دیگر درک درستی از آن ندارم. چیزی که سالها نداشته‌ام. تنها چیزی که باقی مانده مجموعه‌ای است از خاطرات کوتاه و گذرا. یک کتابخانه کتاب و یک سه‌تار با بدنه قهوه‌ای. همیشه سعی کرده‌ام که مفهوم خانه را از توی ذهنم حذف کنم اما حالا میل عجیبی به دیدن چیزهایی دارم که یک زمانی داشته‌ام. مثل میل دیدن رؤیایی که سالها پیش دیده باشم.

چهارچوب آبی پنجره خیس شده. بلند می‌شوم و پنجره را باز می‌کنم. صدای برخورد باران را روی یک سطح فلزی می‌شنوم که نمی‌بینم. پنجره را باز می‌گذارم و برمی‌گردم روی تخت می‌نشینم. قطره‌ها با بادی که می‌آید توی هوا موج می‌خورند. باز بلند می‌شوم و چراغ را خاموش می‌کنم. می‌خواهم قطره‌های باران را ببینم با نورهایی که توی آنها منعکس می‌شود.

می‌بینم که زن پنجره اتاقش را باز کرده و سرش را بیرون گرفته . بعد فقط دستهایش می‌مانند که بیرون از چهارچوب پنجره نگه داشته. می‌رود و گوشه اتاقش می‌نشیند. انگار که به بیرون خیره شده باشد تکان نمی‌خورد. گاهی این کار را می‌کند. حالا بلند می‌شود و توی اتاق قدم می‌زند. هر چند قدم که برمی‌دارد از چهارچوب پنجره می‌رود که دیگر نمی‌توانم ببینم، بعد دوباره برمی‌گردد. پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه میدهد و سرش را پایین می گیرد . تکان نمی‌خورد. حالا چراغ خاموش می‌شود. حس می‌کنم که توی تاریکی ایستاده و سرش را بین دستهایش می‌گیرد. چیزی توی تاریکی تکان نمی‌خورد. ساکن و سنگین است. دوباره قطره‌های باران می‌مانند که توی نور خیابان شفاف‌تر شده‌اند. روی تخت دراز می‌کشم و منتظر یلدا می‌مانم خیلی طول می‌کشد تا بیاید. مثل همیشه در را آرام پشت سرش می‌بندد. چراغ را روشن می‌کند. بعد هم پنجره را می‌بندد. می‌گوید: با بیمارستان تسویه حساب کردم. در کمد را باز می‌کند و وسایل باقی مانده‌ام را برمی‌دارد و توی ساک می‌ریزد. می‌گویم: خیلی سال شد. دستش را به موهایش می‌کشد و می‌گوید: خیلی طول کشید. از روی تخت بلند می‌شوم و کفشهایم را می‌پوشم. از اتاق بیرون می‌رویم. یکی از پرستارها جلو می‌آیدو لبخندی میزند: خدا را شکر که دیگر تمام شد. امیدوار هیچوقت برنگردید. دستهایش را دور گردن یلدا حلقه می‌کند و صورتش را می‌بوسد.

: هر چند، دلمان برایت تنگ می‌شود. عادت کرده بودیم به شما.

سرپرستار از انتهای راهرو دستش را تکان می‌دهد. بعد گوشی تلفن را به سرش می‌چسباند. من هم سرم را تکان می‌دهم. تا انتهای راهرو می‌رویم. یکی از مستخدمها سنگهای راهرو را پاک می‌کند. سرش را بالا نمی‌کند. از کنارش رد می‌شویم. از بیمارستان که بیرون می‌رویم باران توی صورتم می‌خورد. چراغها به ردیف روشنند. می‌گوید: چند روز است همین طور می‌بارد. انگار تمام شدنی نیست. از کنار نرده‌ها می‌گذریم. دستش را روی صورتش می‌کشد. روسری‌اش به موهایش چسبیده. در ماشین را باز می‌کند و ساک را می‌اندازد روی صندلی عقب. می‌گوید: خودم رانندگی می‌کنم. می‌رود و روی صندلی ماشین می‌نشیند. من هم می‌نشینم. آب گل‌آلود از توی جوبها بیرون زده و کف خیابان پخش شده. گره روسری‌اش را باز می‌کند و دستش را دور گردنش می‌کشد.

می‌گوید: نمی‌ترسی؟

: کمی‌سخت است.

پشت ردیف ماشینها می‌مانیم. دستش از را روی دنده بر می‌دارد و موهایش را زیر روسری می‌کند می‌گویم: تو که رانندگی نمی‌کردی؟

می‌پیچد توی یک خیابان دیگر. می‌افتد توی آب جمع شده کنار خیابان. کسی با صدای بلند چیزی می‌گوید. برمی‌گردم تا ببینم. شیشه‌ها بخار گرفته‌اند. نمی‌شود دید.

: آدم عادت می‌کند. مثل خیلی چیزهای دیگر.

با کف دست بخار شیشه را پاک می‌کند.

:خیلی چیزها مثل سابق نیست. بعد از مردن پدرت

می‌گویم: بعد از مردن پدر چی؟

دنده را عوض می‌کند.

: چرا عصبانی می‌شوی؟

: عصبانی نیستم.

می‌خندد.

: باید عادت کنی. سخت نگیر.

: همه فکر می‌کردند کارم تمام است.

منتظرمیماند تا چراغ سبز شود.لبخندش از توی صورتش میرود.

: شاید. مخصوصاً بعد از مردن پدرت.

سرش را تکان می‌دهد و به من نگاه می‌کند.

: به این چیزها فکر نکن، مشکلی را حل نمی‌کند. کسی این وسط مقصر نیست.

می‌گویم: تو چرا ماندی؟

دوباره می‌خندد.

سرم را پایین می‌گیرم. این‌طور راحت‌ترم. این چیزها روح آدم را می‌خورد. توی این چند سال خودم را به این چیزها عادت داده‌ام.

می‌گوید: خودت همه چیز را می‌بینی. مجبوری که چیزهایی را قبول کنی.

دنده را عوض می‌کند. می‌پیچد توی خیابانی که آشنانیست.

: از کدام طرف می‌روی؟

: تو مسیرها را نمی‌شناسی. خیلی عوض شده‌اند.

رادیو را روشن می‌کند و صدایش را زیاد می‌کند.

: ناراحت که نمی‌شوی؟

می‌گویم: نه، مهم نیست.

چشمهایش را به جاده می‌دوزد و تکان نمی‌خورد. مدتی ساکت می‌ماند.

: باید خانه خواهرت بمانی.

از شیشه کناری بیرون را نگاه می‌کنم. کسی در خانه‌ای را باز می‌کند و بیرون می‌آید. سیگاری توی دستش است. یک لحظه خیره می‌شود به ما. بعد نمی‌ماند.

: تا جای تازه‌ای پیدا کنم مجبوری آنجا بمانی. خانة قبلی از دستمان رفت. مجبور شدم بفروشمش. زیاد طول نمی‌کشد. درستش می‌کنم.

ماشین را نگه می‌دارد. پیاده می‌شود و زنگ خانه را فشار می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوم. خواهرم در را باز می‌کند و توی چهارچوب در می‌ماند. از آخرین باری که دیدمش چروکیده‌تر شده. صورتش هیچ حالتی ندارد فقط گاهی پلکهایش از برخورد قطره‌های باران تکانی می‌خورد. لبهایش کشیده‌ می‌شوند، انگار که بخواهد بخندد. شوهرش هم پشت سرش پیدا می‌شود. جلو می‌آید و دستهایم را فشار می‌دهد. می‌گوید: خوش آمدی. انگار که از چیزی دست پاچه شده باشد روبرویم ایستاده و دستهایم را تکان می‌دهد. یلدا مرا می‌کشد طرف در. خواهرم می‌گوید: خوش آمدی و از جلوی در کنار می‌رود. می‌رویم توی خانه. مرا می‌برد توی اولین اتاق کنار در. روی تخت یک ملافه سفید کشیده‌اند و پنجره بالای تخت را باز گذاشته ‌اند. خواهرم می‌رود تا پنجره را ببندد.

: نبند، این طور راحت‌ترم.

یلدا وسط اتاق ایستاده. ساک وسایلم توی دستش است. خواهرم ساک را از دستش می‌گیرد و توی کمد کنار تخت می‌گذارد.

: خوشحالم که برگشتی.

بعد دستش را به چشمهایش می‌مالد. چشمهایش قرمز شده‌اند. انگار که گریه کرده باشد. می‌گوید: باید ببخشی که این سال آخری نیامدیم بیمارستان می‌دانی که .

سرم را تکان می‌دهم.

: مهم نیست. خودت را ناراحت نکن.

کناره پلکش آرام می‌پرد. می‌گوید: چیزی اگر خواستی خبر کن.

بیرون می‌رود و در اتاق را پشت سرش می‌بندد.

یلدا می‌رود و گوشه تخت می‌نشیند.

: آن وقتها این اتاق مال پدر بود. یادت هست.

بعدسرش را تکان می‌دهد.

: امیدوارم زیاد طول نکشد.

: همینجا مرد؟

: همینجا بود. این اواخر انگار کوچکتر شده بود. نمی‌توانست حرکت کند

بعد سرش را تکانی میدهد و نفس عمیقی میکشد‌ : من باید بروم. کارها درست شد میایم سراغت.

از روی تخت بلند می‌شود.دوباره می‌گوید: پدرت که بود، اینجا شلوغ‌تر بود. بعد گره روسری‌اش را محکم می‌کند و می‌رود. قبل از اینکه از در بیرون برود برمی‌گردد و دستش را توی هوا تکان می‌دهد.

می‌روم کنار پنجره. دستهایم را بیرون می‌برم. باران نمی‌بارد. روی تخت می‌نشینم. لباسهایم را از توی ساک بیرون می‌کشم و روی تخت می‌اندازم. هیچ چیز به دیوارها آویزان نیست. مثل تابلو و یا ساعت و یا هرچیز دیگر. چهار دیوار سفید با یک در. سرم را روی متکا می‌گذارم و یک پایم را روی لباسها می‌اندازم. یک پایم را هم روی زمین می‌گذارم. این نوع خوابیدن را دوست دارم. توی ذهنم دنبال چیزهایی می‌گردم که مرا به این اتاق وصل می‌کند. پدر خم می‌شود و چیزی را از زیر تخت بیرون می‌کشد.چیزی را که نمی‌بینم. بیشتر می‌گردم. از بیرون پنجره صداهایی را می‌شنوم. صداهایی که مفهوم نیست. مثل همهمه. مثل بازی کردن بچه‌ها و یا گذشتن چند نفر از توی کوچه. بو هم هست. مثل بوی آب پاشیدن روی خاک و صدای کشدار پرواز مگسها و بعد پدر دوباره خم می‌شود تا چیزی را از زیر تخت بیرون بکشد. باورم نمی‌شود که فقط همین یک تصویر توی ذهنم باشد. باید چیزهای دیگری را هم پیدا کرد. حالا صدای در زدن می‌آید. دوباره تکرار می‌شود. کسی پشت در است که توی اتاق نمی‌آید. چشمهایم را باز می‌کنم.

: بیا تو.

خواهرم در را باز می‌کند. چادرش را برداشته و موهایش روی شانه‌اش ریخته. این طور جوان‌تر به نظر می‌رسد.

: نمی‌آیی کنار ما بنشینی؟

سرم را تکان می‌دهم.

: می‌آیم. همین حالا می‌آیم.

لبخند می‌زند و چند قدم جلو می‌آید. پشتش را به دیوار تکیه می‌دهد.

: پدر همینجا می‌خوابید. یادت هست؟

سرم را تکان می‌دهم.دوباره می‌گوید: سردت نیست؟

: نه، راحتم.

: راجع به نیامدنمان به بیمارستان فقط

: گفتم که، مهم نیست. خودت را ناراحت نکن

: ظهرها که پدر می‌خوابید کسی جرأت نداشت توی این اتاق بیاید. یادت هست؟

چشمهایم را می‌بندم. خودم را مجسم می‌کنم که پشت در اتاق ایستاده‌ام و جرات ندارم تو بیایم. هیچ چیز نیست. نه تصویری، نه صدایی. همه چیز ساکت است.

: این مدت برای همه ما سخت بود. خیلی طول کشید.

: برای من هم خیلی طول کشید.

: آنجا چه طور بود؟

: بد نبود.

سرش را پایین می‌اندازدوبه زمین نگاه میکند: باید ببخشی.

شوهر خواهرم در را باز می‌کند و توی اتاق می‌آید.

: پس چرا نمی‌آیید؟

خواهرم می‌گوید: یلدا همیشه می‌آمد؟

: می‌آمد.

: گفت که همه چیز را فروخته؟

: امروز گفت.

: جدا شدنش را هم گفته؟

برمیگردم وبه شوهر خواهرم نگاه می‌کنم.

: یعنی چه؟

: یعنی نگفته؟

شوهر خواهرم می‌گوید: هوس خانه را نکرده بودی؟

خواهرم سرش را تکان می‌دهد.

: باید می‌گفت. همان پارسال جدا شد.

: یلدا؟

شوهر خواهرم می‌گوید: بعداً هم می‌شود صحبت کرد.

می‌گویم: خب؟

: ما همه موافق بودیم. به خوب شدنت امیدی نبود.

: نگفته بود.

: باید می‌گفت.

: پس چرا بیمارستان می‌آمد؟

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.

: بهتر بود این کار را نمی‌کرد. خیلی بهتر بود.

بعدچشمهایش را به سقف می‌دوزد.

: مطمئن نیستم دوباره برگردد.

: یلدا؟

: یلدا. فکر نمی‌کنم برگردد. گفتم که، همه چیز را فروخته. سهم تو را هم کنار گذاشته.

شوهر خواهرم می‌گوید: بهتر است تمامش کنیم. بعداً هم وقت هست.

خواهرم با دست صورتش را می‌پوشاندو نفس عمیقی می کشد.

: همه خسته شده‌ایم. یلدا هم خسته شده. از این انتظار طولانی خسته شده ایم.

صدایش می‌لرزد. انگار گریه می‌کند که نمی‌بینم.

: می‌دانی چند سال است. عادت کرده بودیم. به همه چیز عادت کرده‌ بودیم.

سرش را بلند می‌کند و دستش را به چشمهایش می‌کشد.

:نمی دانم دست خودم نیست.

بعد از اتاق بیرون می‌رود.

شوهر خواهرم می‌گوید: ناراحت نشو، می‌دانی .

اما حرفش را تمام نمیکند . چند لحظه ساکت میماند ، بعد میگوید‌:

کمی‌از وسایلت باقی مانده. توی انبار. بعد از فروختن خانه آورد و گذاشت اینجا. یلدا را می‌گویم. البته چیز زیادی نیست. خیلی‌ها را نیاورده. همانجا گذاشته تا بماند. می‌خواهی ببینی؟

: نه، بعداً نگاه می‌کنم.

: خودت را ناراحت نکن.

: آن سه تار قهوه‌ای یادت هست؟

: کدام؟

: بین وسایلی که آورده نیست؟

: من که چیزی ندیدم. حتماً نیاورده. گذاشته همانجا بماند.

روی پاهایش جابه‌جامی‌شود. لبخندی می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود.

از روی تخت بلند می‌شوم. لباسهایم را توی ساک می‌ریزم. ساک را بر می‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. شوهر خواهرم از پشت سرم می‌گوید: کجا؟

از خانه بیرون می‌روم. هوا سرد است. از دهانم بخار بیرون می‌زند. به سر خیابان که می‌رسم ساک را توی دستم جابجا می‌کنم. دستم را بلند می‌کنم و می‌گویم: بیمارستان.

نمی‌ایستد. ساک را روی زمین می‌گذارم و دستهایم را به هم می‌مالم.

یکی دیگر رد می‌شود. می‌افتد توی آب بیرون زده از جوب. پاهایم خیس می‌شود. جلوتر دونفر زیر چتری ایستاده‌اند و سرشان معلوم نیست.

: بیمارستان.

می‌ایستد. در ماشین را باز می‌کنم.

می پرسد: کجا؟

: بیمارستان.

سرش را تکان می‌دهد.

جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده می‌شوم. از کنارة نرده‌ها می‌روم تا به کوچة پشت بیمارستان می‌رسم. این خانه‌ها را می‌شناسم. سنگهای مرمر سفید با پنجره‌های بزرگ. از جلویشان می‌گذرم. صدای حرف زدن می‌آید با بوی غذا. توی یکی از خانه‌ها کسی آواز می‌خواند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. حالا می‌ایستم. ساک را زمین می‌گذارم و دستهایم را به هم می‌مالم. سرم را بالا می‌گیرم. پنجره‌ها بسته است. پشتم را به دیوار می‌چسبانم و باران را نگاه می‌کنم. کسی از انتهای کوچه می‌آید. به جلوی من که می‌رسد زیر چشمی‌نگاهی‌می‌کند. می‌ایستد. انگار که بخواهد چیزی بگوید، روی پاهایش تکانی می‌خورد و می‌رود. دوباره بالا را نگاه می‌کنم. دودست از پنجره بیرون آمده‌اند. رو به آسمان. دستها توی هوا حرکت می‌کنند. روی یک مسیر دایره‌وار. مثل بازی. مثل رقص. حالا قطره‌ها از پشت دستها روی زمین می‌افتند.